در اتومبیل نشستهام و شیشه پایین است. نسیم داغ چهلوچنددرجهای شمال عراق مستقیم توی صورتم میوزد. سرم پر از فکر است اما همه را کنار زدهام و حالا فقط یک اندیشه در ذهنم دارم: فاجعهای که در پیش چشمانم است. به دهکده میرسیم تا آقایی را سوار کنیم که قول داده ما را به دیدن دختر ربودهشدهای که بهتازگی نجات پیدا کرده ببرد؛ یک مرد حدودا 45ساله با پوستی تیره که شلوار قهوهای سیر، پیراهن چهارخانه قهوهای و یک جفت دمپایی کهنه و پاره پوشیده است.
به گزارش ایسنا، در ادامه گزارش نیوشا توکلیان از شمال عراق که در شرق منتشر شده میخوانید: یکیک دهکدههایی را پشتسر میگذاریم که حالا پر از اردوگاههای پناهندگان شدهاند. وارد اتاق میشوم. دختر لاغر و تکیدهای با بلوز قهوهایرنگی بهتن مقابلم نشسته. موهایش را با گیرهای پشتسرش جمع کرده که شبیه به یک گُل است؛ گیرهای که احتمالا روزی برای گردهماییهای از سر شادی زینت مویش بوده. اما او حالا در این خانه نیمهتمام است که پنج خانواده ایزدی در آن سکونت دارند.
وقتی «ثمیا» شروع به صحبت میکند، از داخل کیفم دوربینم را بیرون میآورم تا از او عکس بگیرم. اما صورتش را در میان دستانش میگیرد و میگوید که نمیخواهد از او عکسی بگیرم. دوستم «کاتالینا گومز» که از یک شبکه تلویزیونی کلمبیایی آمده اصرار میکند. او توضیح میدهد که چقدر مهم است که داستان ثمیا را با عکس ثبت کنیم تا همه دنیا بفهمد چه بر سرش آمده است. مادرش همان کنار نشسته و در چهرهاش هیچ حالتی پیدا نیست. میگوید: حالا همه دنیا هم بداند، که چه؟ چهکار میتوانند بکنند؟ از عکسگرفتن منصرف میشویم. ثمیا از روزی میگوید که داعش به دهکدهشان حمله کرد. در خانه بوده که آنها هجوم آورده و او را همراه با سایر دختران جوان روستا بهزور بردهاند. همهشان را سوار اتوبوسی کردهاند. دوروز بعد او را بهعنوان هدیه به مردی در «فلوجه» دادند؛ جایی که او 25 روز را در یک اتاق به اسارت گذرانده. مرد فلوجهای از او میخواست به اسلام روی آورد و همسرش شود، اما او نمیخواست با مرد ازدواج کند. حالا ثمیا دارد میگوید که در فلوجه یکروز ناگهان صدای تیراندازی به گوش رسید و مرد داعشی بیرون دوید تا سروگوشی آب بدهد، اما فراموش کرد در را پشتسرش قفل کند. ثمیا از این فرصت استفاده کرد و همراه سمیرا، دختر دیگری که همراهش بود، گریخت. آنها در بزرگراه فلوجه دویدند تا به یک باجه تلفنعمومی رسیدند و از آنجا ثمیا با خانوادهاش تماس گرفت. یکی از بستگانش که در آن نزدیکی زندگی میکرد به کمکش شتافت و او را به بغداد رساند. کاتالینا میپرسد که آیا او در مدت 25روز اسارتش با خانواده در تماس بوده یا نه. او میگوید که مرد اجازه میداد روزی یکمرتبه به پدرش تلفن بزند. میگوید که مدام از پدرش میخواسته بیاید و نجاتش دهد. این را میگوید و سکوت میکند. کاتالینا میپرسد که پدرش در پاسخ به درخواستهایش چه میگفته. ثمیا میگوید: پدرم میگفت «دخترم من چطور میتوانم کمکت کنم؟ از دست من کاری ساخته نیست» و من سهروز تمام گریه میکردم چون پدر خودم هم نمیتوانست برای نجاتم کاری کند. ما تصور میکنیم که این تمام داستان اوست. از او تشکر و خداحافظی میکنیم. از اتاق بیرون میرویم که ناگهان کاتالینا با فریاد نامم را صدا میزند. به سمت آشپزخانه میدوم و از آنجا خودم را به یکی از اتاقهای کوچک میرسانم. در حالی که دوربینبهدست ایستادهام، ثمیا را میبینم که روی زمین افتاده، فریاد میکشد و سعی میکند خودش را خفه کند. حدود 10زن دور او را گرفتهاند، در حالی که بچههایشان از دستوپایشان آویزانند و گریه میکنند، در تلاشند ثمیا را آرام کنند. یک لحظه میخواهم از تقلا و جیغکشیدنهای ثمیا در حالی که دهها دست بدن او را گرفتهاند تا نگهش دارند عکس بگیرم. اما در چشمبرهمزدنی یادم میآید که ثمیا در حالت عادی هم دوست نداشت در عکس باشد، پس حالا دیگر قطعا موافق نیست.
یکی از دو مادر جوانی که کنارم ایستاده میگوید که ثمیا روزی حداقل دوبار دچار چنین حملههایی میشود و هرگز به کسی نگفته واقعا چه بر سرش آمده است؛ اما از اولینباری که دچار حمله شده، آنها فهمیدهاند که ماجرا از چه قرار است: هرروز به ثمیا مخدر میداده و چندینمرتبه به او تجاوز میکردهاند. من بیرون میدوم و مادرش را صدا میزنم. او نگاهم میکند و طوری که انگار هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده با قدمهایی شمرده به اتاق میرود و کنار ثمیا مینشیند که هنوز در تلاش است خودش را خفه کند. چشمان مادر از اشک پر میشود. او به من میگوید که ثمیا یک کلمه درباره اتفاقاتی که برایش افتاده حرف نزده است، میگوید: وقتی داعش به ما حمله کرد، مرا بهزور به اتاقی فرستادند و در را بهرویم قفل کردند و بعد پسرانم را در اتاق کناری با گلوله کشتند؛ چطور با چنین چیزی کنار بیایم؟
ثمیا چند لحظه آرام میشود. انگار از کابوسی برخاسته باشد. سر جایش مینشیند، موهایش را مرتب میکند و لبخند تلخی به رویم میزند. 14سال دارد اما صورتش به 40سالهها شبیه است. ساعت دو بعدازظهر است. روز به زمان اوج گرما رسیده. شیشه اتومبیل پایین است و نسیمی داغتر از نسیم صبح به صورتم میوزد. حالا دارم سعی میکنم هزاران فکر توی سرم را به ذهنم بازگردانم تا بتوانم تصویر ثمیا را کنار بزنم و داستان دلخراش او را پشت فکرهایم پنهان کنم اما نمیتوانم.