خدا را هم فریب دادهاند چشمهات
وگرنه
همان سالِ رفتنَت باید
تمام شده باشد دنیا
**********************
آنقدر نیامدی
که از چهرهامْ بهار
برگ به برگ ریخت
پاییز شدم.
دیگر نیا
آشفته میشود خوابهای رنگیاَم
**********************
گفتند غرق شدهای در آبهای دوور
و دریا؛ جسدت را پس نداده است.
چه شوخیِ احمقانهای!
تو
شاهماهیِ قصههای منی
غرق میشوی مگر؟!
**********************
کافر نیستم اما
یکبار نشد "آیتالکرسی” بخوانم وُ
از سفرِ چشمهای تو
سلامت برگردم!
**********************
کسی در رگهای من
تو را آواز میخواند.
شعله میشوم؛
بیرون میریزم از چشمهات
و جهان،
بشکهی باروت!
**********************
بهار
بیتو
نیامده رفت.
مجالِ زندهگی آیا
تا بهارِ دیگر هست؟
**********************
دیگر به دیدنت نمیآیم.
روز به روز
دارند قد میکِشند این کوهها
**********************
امروز تو را فروختم
به بهای زنی که چشمهاش
شبیه چشمهای تو بود!
**********************
چه تلخ و تُند دارد میچرخد زمین!
بخند
آرام بگیرد
دیرتر تمام شویم.
**********************
دارد آخرالزَّمان میشود انگار
اینطور که تلخ شدهایم همه.
کسی نخواهد آمد
تو بیا چوب لای چرخ زمین بگذار!