چراغى اگر بودم
بر شعر یک شاعر مى تابیدم
سپید
بی تاب
در شب
************************
مرا در امتداد جاده بنویس
شبیه یک دوبیتی ، ساده بنویس
مرا از فوج یاران مهاجر
پرستویی جدا افتاده بنویس
************************
و اینک پاییز رسید پررنگ و میوه.
چه دیر پا بود انتظار من.
پانزده بهارِ سراسر شادکامی
زمین را در آغوش کشیدم،
و هرگز از آن جدا نشدم
تا پاییز راز خفتۀ خود را
در جانم زمزمه کرد.
************************
ای بهار
سر منشاء بی پایانت کجاست ؟
تا نوشان نوشان بیایم
و در منزلت آرام گیرم …
************************
اندوه های یک مرد را گاهی
چند نخ سیگار هم می تواند به هم بدوزد و
از لبهایش بشکافد و
بیرون ببرد از پنجره
اندوه های زنانه اما
خانگی تر ازین حرفها هستند
درست مثل شیشه های مربا
مثل سبزیهای خشک معطر که می کوشند
یک تکه از بهار را
برای زمستان
کنار بگذارند
************************
از پنجره ، مینیاتور قابش باشی
لبخند و سلام و شعر نابش باشی
پلکی بگشا ، پرنده ها منتظرند
صبح آمده تا تو آفتابش باشی
************************
دلم برای خودم می سوزد
با هر بار رفتنت دلتنگ تر می شوم
تو در یک خداحافظی ساده تکثیر می شوی
و من رفتن هایت را
بدرقه می کنم
************************
مرگ در لباس های خانگی کمین کرده ست
در ساعت تنها
وقتی که کوهستان را هوای بارش است
و روز به سنگینی
در کمد های سنگین آغاز می شود
مرگ در لباس های نَشُسته
نِشَسته است
با سری پر مو و پوستی غمگین
به هیات پیرمردی
در لباس خانگی چروکیده یی
آرام ایستاده است .
************************
آبیِ ناگهان
تکانم می دهد
دهان روز، هنوز
بی طلوع تو بسته مانده است
از چه رو می ریزد
در من
این آبیِ از پس ِابرها
************************
تو که سحرت
گیسوان مشکی دارد
نگاهت رنگ علف دارد،
فانوس را روشن بگذار و سفر کن
که مرگ تو، قتل عام شهر من است.