هنوز خیره شدن در چشمان تو
شبیه لذت بردن از شمردن ستاره
در یک شب صحرای یست
و هنوز اسم تو تنها اسمی است
در زندگی من
که هیچ کسی نمی تواند چیزی در موردش بگوید
**********************
برای اینکه دوستم داشته باشی
هر کاری بگویی می کنم
قیافه ام را عوض می کنم
همان شکلی می شوم که تو می خواهی
اخلاقم را عوض می کنم
همان طوری می شوم که تو می خواهی
حتی صدایم را عوض می کنم
همان حرفهایی را می زنم که تو می خواهی
اصلاً اسمم را هم عوض می کنم
هر اسمی که می خواهی روی من بگذار
خب حالا دوستم داری ؟
نه ، صبر کن
لطفاً دوستم نداشته باش
چون حالا انقدر عوض شده ام
که حتی حال خودم هم از خودم به هم می خورد
**********************
یکی را دوست دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
**********************
این ابرها را
من در قاب پنچره نگذاشته ام
که بردارم
اگر آفتاب نمی تابد
تقصیر من نیست
با این همه شرمنده توام
خانه ام
در مرز خواب و بیداری ست
زیر پلک کابوس ها
مرا ببخش اگر دوستت دارم
و کاری از دستم بر نمی آید
**********************
جهان سیاه است ، مثل شب
زندگی نیزه ای به سمت خورشید
جاده ها همیشه به سمت دریا نمی روند
باران همیشه زیبا نیست
خواب ها همیشه تعبیر خوبی ندارند
دیروز خوب نبود ، باشد که فردا ، روشن و شادی آفرین باشد
همه ی این جمله ها از ذهن اسبی می گذرد که از کارزار برمی گردد
**********************
وقتی نام کوچک او را
در حضور من بر زبان می آورند
از کنار هیزمی خاکستر شده
از گذرگاه جنگلی میگذرم
بادی نرم و نابهنگام میوزد
و قلب من در آن
خبرهایی از دوردست ها میشنود ، خبرهای بد
او زنده است ، نفس میکشد
اما ، غمی به دل ندارد
**********************
خوبا اغلب خودشون خودشونو می کشن
تا خلاص شن
اونائی ام که میمونن
اصلا درست نمی فهمن
چرا همه میخوان
از دستشون خلاص شن
**********************
انبوهی از این بعدازظهرهای جمعه را
بیاد دارم که در غروب آنها
در خیابان
از تنهایی گریستیم
ما نه آواره بودیم ، نه غریب
اما
این بعدازظهر های جمعه پایان و تمامی نداشت
می گفتند از کودکی به ما
که زمان باز نمی گردد
اما نمی دانم چرا
این بعد از ظهر های جمعه باز می گشتند
**********************
من عاشق ترین آفتاب گردان مزرعه عشق بودم
که با آفتاب نگاهت به هر سو که می خواستی
آرام آرام می چرخیدم
با هر چرخشم با صبوری افکارت را می دزدیدم
ودر قلب ناباورت ذره ذره خانه ای برای فردایم می ساختم
و در زیر پلک های مهربانت
تصویر زیبایی و معصومیتم را تا ابد حک می کردم
من عاشق ترین و بی پروا ترین آفتاب گردان مزرعه عشق بودم
که یک نگاهت را به عالمی نفروختم
**********************
تو بیش از آنچه من قادر به گفتن باشم
به من گوش می دهی
تو ضمیر آگاه را می شنوی
تو با من به جاهایی می روی که
کلمات من قادر به بردن تو به آنجاها نیستند