عصرایران؛ احسان محمدی - می دانم مرگ «خوش به حالی» ندارد. حتی آدم هایی که دست به خودکشی می زنند در آن دقیقه های آخر تلاش می کنند که برگردند. چند روز پیش گزارشی می خواندم در روزنامه اعتماد. روایت دست اولی بود از کسانی که خودکشی می کنند.
پرستاری گفته بود:« «اونایی که قرص برنج میخورن، بدترین خاطره ما هستن. مریض با پای خودش میاد اورژانس و میگه من قرص برنج خوردم. هیچ علامتی هم نداره. فکر میکنه زنده میمونه. بعد از دو سه ساعت، علائم خودشو نشون میده. گاز قرص که توی معده آزاد میشه، اکسیژن خون رو میگیره و ارگانهای بدن دونه دونه فاسد میشه و از کار میافته و اینا در حالت هشیاری شاهد از کار افتادن ارگانهای بدنشون هستن. اول معده، بعد قلب و کلیه و کبد و آنقدر درد زیاد میشه که مغز دیگه قادر به پاسخگویی به درد نیست و اون موقع است که به تدریج دچار کاهش سطح هوشیاری میشن و به التماس میفتن که کمک کنیم زنده بمونن. همه کار براشون انجام میدیم. شستوشوی معده، احیا، اما میدونیم که بیفایده است.»
این تلاش و تقلا و التماس دم آخر نشان می دهد که زندگی چه ارزشی دارد. حتی برای کسی که خود خواسته می خواهد به آن پایان بدهد. پس مرگ خوش به حالی ندارد اما دستکم همین یک روز، خوش به حال منصور پورحیدری!
خوش به حالش که شو آزاردهنده عکس های سلفی و با لبخند رو به دوربین در کنار تن نحیفش روی تخت تمام شد. خوش به حالش که در عرض چند روز اندازه همه نیم قرنی که با استقلال بود عزیز شد و احترام دید و برایش شعار دادند. خوش به حالش که نیست تا همدردی های فصلی را از سوی کسانی ببیند که تا دیروز در علن و خفا آزارش دادند و دلش را شکستند را ببیند، خوش به حالش که دیگر لازم نیست بی حرمتی به پیشکسوت ها را ببیند، لازم نیست ...
در مورد منصور پورحیدری این چند روز حرفی نمانده که کسی نزده باشد یا ننوشته باشند. انگار زاده شده بود که در آرامش و انزوا کارش را پیش ببرد. اگر شوآف و جاه طلبی بعضی ها را داشت باید خیلی زودتر به عنوان اسطوره و پدر استقلال لقب می گرفت. اما عادت کرده بود که به جای گله کردن به سیگار پُک های عمیق بزند. آنقدر عمیق که ریه هایش از کار افتاد. دوست نداشت کسی عکسش را با سیگار ببیند. عکاس هم این را می دانستند و مراعاتش می کردند اما سیگار کسی را مراعات نمی کند. نه یوهان کرایف و نه ناصرخان حجازی.
در فوتبال ایران شاید تنها بتوان او را با محمود خوردبین مقایسه کرد که او هم انگار کنار نیمکت پرسپولیس به دنیا آمده است. با این تفاوت که پورحیدری زبان گزنده نداشت. هشت سال پیش در یادداشتی با عنوان « پورحیدری سبیلوی وفادار» نوشتم: « یکی از عادات ایرانی شیوع یافته از دوران قاجار بخشیدن سخاوتمندانه القاب عجیب و غریب است، از قوام السطلنه تا انتر الممالك و اُسکل المُلوک! این عادت در فوتبال ایرانی هم رواج دارد، اسطوره و پا طلایی و عقاب و سلطان و ژنرال و امپراطور! در اینکه برخی از آنان شایسته تعریف هستند شکی نیست اما اسطوره شدن و اسطوره ماندن در یک باشگاه به چیزی بیش از مصاحبه های تند با دهان های کف آلود و مشت های گره کرده و ژست های روشنفکرانه و به کار بردن واژه های فلفل دار نیاز دارد.
منصور پورحیدری به عنوان بازیکن و مربی به هر آنچه در فوتبال ایران و آسیا وجود داشته است دست یافته، از قهرمانی در باشگاههای آسیا تا جام میلز و تخت جمشید و آزادگان و حذفی و .... در 390 مسابقه روی نیمکت تاج/ استقلال نشسته و رکورددار بازیهای آبی و قرمز است. وقتی ژنرال امیر قلعه نویی که برخی از رفتن او به بستر تب افتادند هنوز 7 سالش نشده بود، منصور پورحیدری جام قهرمانی باشگاههای آسیا را بالای سر برد.
اما چرا کسی به او اسطوره نمی گوید؟ منصور پورحیدری حتی وقتی نامهربانانه از استقلال رانده شده است با احترام و فروتنی از نام بزرگ استقلال حرف زده است، آیا اگر او هنوز به آن موهای فرفری و سیبل های دسته دوچرخه ای که در عکس های سیاه و سفید دهه چهل و پنجاه تاج هم آنها را دارد وفادار نبود و بارانی می پوشید و به همه اتهام می زد، لقبی در حد تاج القلوب! دریافت نمی کرد؟»
این ترفیع دیر موقع در نزد برخی هواداران و ورزشی ها و سیاسیون البته برای عاقبت به خیری خوب است اما کاش وقتی قبراق بود و با آن چشم های متقاعدکننده دوری اجباری از استقلال را تحمل کرد هم اینقدر با او مهربان بودیم. درست مثل دهها ستاره دنیای ورزش که این روزها در گوشه ای کز کرده اند و می دانند چرخه همیشگی برای آنها هم رخ می دهد. اول رسانه ها خبر مرگ شان را منتشر می کنند، بعد تکذیب می شود. چند روز بعد دوربین ها سراغ آنها می روند و وقتی یک مُشت استخوان بی دفاع شده اند روی تخت ها تبدیل به سوژه ای برای سلفی گرفتن با لبخند می شوند، بعد در ستایش شان داستان های قدیمی را از لای مجله های رنگ پریده هوا می کنیم، بعد می میرند، بعد سیاسیون برایشان پیام تسلیت می فرستند، بعد در قطعه مشاهیر دفن شان می کنیم ... و تمام!
چرخه تلخی است. مثل وقتی که چارلی چاپلین در فیلم سینمایی «عصر جدید» لای چرخ دنده ها گیر کرده بود و نمی دانستیم به کمدی بودن فیلم بخندیم یا برای گرفتار شدنش در قواعد عصر جدید گریه کنیم.
بخصوص ابتدا و انتهای آن را.