۲۳ آبان ۱۴۰۳
به روز شده در: ۲۳ آبان ۱۴۰۳ - ۰۶:۲۶
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۷۳۸۸۸۳
تاریخ انتشار: ۰۰:۳۸ - ۰۲-۰۵-۱۳۹۹
کد ۷۳۸۸۸۳
انتشار: ۰۰:۳۸ - ۰۲-۰۵-۱۳۹۹

دردسرهای مستانه (8): آمد اما ...

تکنسین اورژانس: خانم! اینقدر از این چیزا دیدیم، زن و شوهرها دعواشون می شه، یکی برای اینکه خودشو لوس کنه، می زنه به درد قلب و دیگه دعوا تمام می شه.

در مسیر زندگی"، روایت های واقعی است که "عباس پازوکی، نویسنده و روان شناس" آنها را در قالب داستان هایی خواندنی برای عصر ایران نوشته است تا درس ها و عبرت هایشان چراغی باشد در مسیر زندگی همه کسانی که این روایت را دنبال می کنند.

لازم به ذکر است که این داستان ها واقعی و برگرفته از روایت های مراجعین این روانشناس از زندگی پر فراز و فرودشان است و البته برای برخورداری از جذابیت های داستانی، جزئیاتی از سوی نویسنده به آنها اضافه شده است تا شکل داستان به خود بگیرد.

پیش از این، داستان "مهری و مازیار" را به قلم همین نویسنده خواندید و اینک، فصل دوم "در مسیر زندگی" به نام"دردسرهای مستانه" پیش روی شماست.
سپاسگزار می شویم با نظرات و به اشتراک گذاشتن تجربیات خود و اطرافیان تان به غنای بحث بیفزایید.

دردسرهای مستانه (8): آمد اما ...
می دانست که بیدار است، اما دلش نمی آمد چشمانش را باز کند. شاید اصلا حوصله ی باز کردن چشمانش را نداشت. دلش می خواست بیشتر بخوابد تا امروز یک جوری بگذرد. اما سر و صدای بازی نیلوفر و آمنه خانم که چند وقتی است به عنوان پرستار در خانه مشغول کار شده بود، نمی گذاشت باز هم بخوابد.
نور خورشید هم از پنجره و لای پرده ها افتاده بود توی اتاق. دستش را دراز کرد و پتو را با عصبانیت روی سرش کشید. بعد هم خودش را روی تخت مچاله کرد و چشمانش را محکم تر بست تا چیزی از روز و روشنایی متوجه نشود و باز هم بخوابد.

هر کاری می کرد حواسش را پرت کند، امکانش نبود. تا اینکه صدای زنگ تلفن توجه مستانه را جلب کرد. پتو را از روی سرش کشید کنار تا ببیند چه کسی است؟ از احوال پرسی آمنه خانم متوجه شد مادرش تماس گرفته و جویای احوالش شده است. پتو را دوباره روی سرش کشید که بخوابد، آمنه در اتاق را زد و گفت: مستانه خانم! مادرتون هستند. الآن جواب می دید؟

مستانه: نه، مگه نمی بینی خوابم؟ بلد نیستی بگی خوابیده؟

آمنه: چرا گفتم خانم، گفتن صداتون کنم، کارتون داره.

با بی حوصلگی پتو را کنار زد و پاهایش را کنار تخت انداخت و نشست. با دستش موهایش را از روی صورتش کنار زد و با اخم راه افتاد به سمت گوشی تلفن: سلام مامان!

سیمین دخت: سلام مادرجان، لنگ ظهره ها، الآن وقت خوابه؟

مستانه: بلند شم، چه کار کنم مامان؟ خوابیدم دیگه.

سیمین دخت: زنگ زدم تولدتو تبریک بگم عزیزم، مبارکت باشه، ایشاالله که صد و بیست ساله بشی عزیزم.

مستانه بغضی کرد و اشک از چشمانش جاری شد. اما سعی کرد خودش را جمع و جور کند تا مادرش چیزی نفهمد: ممنون مامان، لطف کردی زنگ زدی.

سیمین دخت: چرا صدات این جوریه؟ گریه کردی؟

مستانه: نه مامان، تازه بیدار شدم صدام یه کم گرفته است.

سیمین دخت: من بعد این همه سال نمی فهمم صدای بغضی دخترم با صدای خواب آلودگیش فرق داره؟ چی شده باز؟

مستانه: هیچی مامان.

سیمین دخت: مادر جان، یه امروز که روز تولدت هست، بلند شو برو یه آبی به سر و صورتت بزن، به خودت برس، بیا به دخترت برس، برو بیرون یه دوری بزن، اصلا بلند شو بیا تفرش. به خدا ما هم اینجا دلمون از تنهایی پوسید.

مستانه: نه مامان، حوصله ندارم تا اونجا بیام.

سیمین دخت: بلند شو، بیا دلمون برای نیلوفر تنگ شده، ببینیمش.

مستانه: باشه، حالا یه روز دیگه. امروز که نمی شه.

از مادرش که خداحافظی کرد، گوشی را گذاشت کنار و نشست روی مبل کناری، با دو دستش تمام پهنای صورتش را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. آمنه هم که متوجه ناراحتی مستانه شد، نیلوفر را به اتاقش برد و چند تا اسباب بازی جلوی نیلوفر ریخت تا سرگرم شود؛ آمد جعبه ی دستمال کاغذی را برد جلوی مستانه و گفت: بفرمایید خانم. ناراحت نباشید. حتما آقا هم کارشون زیاده که نتونسته بیاد.

مستانه: آخه این چه بخت بدیه من دارم؟ چرا زندگیم این جوری شد؟ امروز که روز تولدمه، نه شوهرم کنارمه، نه زنگ زده
ناگهان صدای زنگ به صدا در آمد. آمنه که به سمت در رفت، مستانه گفت: ولش کن نمی خواد جواب بدی. حوصله ی کسی رو ندارم.

آمنه: شاید شهناز خانم، همسایه باشه.

مستانه: همون دیگه، حوصلشو ندارم، الان می خواد بیاد به بهانه ی تولد اینجا بمونه، منم حال و حوصله و سر و ریخت درست و حسابی ندارم.

چند لحظه بعد اما صدای بسته شدن در حیاط آمد. آمنه با سرعت رفت پشت پنجره که دید منصور وارد حیاط شده، از خوشحالی داد، زد: خانم، خانم، چشمتون روشن.

مستانه: چی شده؟

آمنه: آقا آمده، یه دسته گل بزرگ تو دستشه.

مستانه با خوشحالی دوید سمت در ورودی، منصور را که دید با حالتی مرکب از اشک و خنده، خوشحالی و دلخوری پرید در آغوش منصور و گریه کرد.

منصور هم دسته گل بزرگش را تقدیم مستانه کرد و تولدش را تبریک گفت. دست در دست هم آمدند داخل خانه و منصور یک راست رفت سراغ نیلوفر. نیلوفر را در آغوش گرفت و حسابی او رو بوسید و بویید و کیف کرد. مستانه هم از اینکه نیلوفر را بعد از چند ماه در آغوش پدرش می دید خیلی خوشحال بود و رفت کمی به خودش برسد.

نیم ساعت بعد منصور به آمنه گفت: آمنه خانم، اون کیف منو گذاشتم جلوی در بیار اینجا.

مستانه با دیدن کیف منصور گفت: راستی، ساکت کو، کجا گذاشتیش؟ ندیدمش.

منصور: مدارک و وسایل اصلیم تو همین کیفه.

مستانه: خوب، اون همه لباس، وسایل شخصی... .

حرف مستانه تمام نشده بود که منصور در کیفش را باز کرد و یک جعبه ی کادو پیچ از کیفش در آوردو گفت: این هم کادوی تولد خانم گلم.

مستانه: وای مرسی، اصلا از وقتی دیدمت، یادم رفت تولدمه. مرسی که به یادم بودی و آمدی.

منصور: من که همیشه به یادتم عزیزم.

مستانه: ولی دیشب واقعا دلم گرفته بود، حتی امروز حوصله ی بیدار شدن هم نداشتم. چه خوب که آمدی!

منصور: حالا کادوتو باز کن.

مستانه در جعبه را که باز کرد یک جواهر بسیار زیبا دید و از خوشحالی فریاد زد: منصور خیلی دوستت دارم. خیلی خوشگله این.

منصور هم با شیطنت و خنده گفت: حالا منو دوست داری یا جواهرتو، نفهمیدم!

آن روز مستانه و منصور و نیلوفر روز خیلی خوب و گرمی را گذراندند و از دم غروب مستانه با شادی تمام شام مورد علاقه ی منصور را پخته بود. ساعت ده شب بود که میز را چید و گل هایی که منصور خریده بود را روی میز گذاشت. شمع های روی میز را هم روشن کرد و منصور را صدا زد. منصور هم با دیدن میز شام گفت: به به، چه بویی، هیچی غذای ایرانی نمیشه. دلم لک زده بود برای قرمه سبزی اصیل ایرانی.

مستانه: پس بفرما نوش جون کن عزیزم، منم دلم لک زده بود برای دیدن شام خوردن با اشتهای تو.

موقع خوردن شام مستانه به منصور گفت: راستی امروز مامانم زنگ زده بود تولدمو تبریک بگه، کلی اصرار کرد بریم تفرش، منم حوصله نداشتم، گفتم نه نمیام.

منصور: چرا خوب؟ می رفتی.

مستانه: نه دیگه، تنهایی دوست ندارم برم، حالا آخر هفته بریم.

منصور اما با شنیدن این حرف مستانه سکوت کرد و چیزی نگفت. مستانه سرش را بالا آورد و نگاهی به منصور انداخت و گفت: نظرت چیه؟

منصور: درباره ی چی؟

مستانه: نیستی اینجا؟ میگم آخر هفته بریم تفرش.

منصور در حالی که دهانش پر از غذا بود و با ولع مشغول خوردن بود گفت: خدایی، خیلی خوشمزه است، معرکه شده. دستت درد نکنه.

مستانه با تعجب به منصور نگاه کرد و گفت: من چند سالمه؟!

منصوربا شوخی و خنده: الآن میخوای منو محک بزنی ببینی سن زنمو می دونم یا نه؟

مستانه: نه اما میخوام ببینم فکر می کنی من بچه ام که منو می پیچونی؟ داستان چیه؟

منصور: یا خدا! داستان چی دوباره؟

مستانه: چند بار گفتم آخر هفته بریم تفرش اما سکوت می کنی، من این سکوت ها رو خوب می شناسم. بیشتر نگران میشم وقتی سکوت می کنی. حرفتو بزن ببینم داستان چیه؟

منصور که دیگه راه فرار نداشت، لقمه غذایی که داخل دهانش بود را قورت داد و یک لیوان آب ریخت. گرفت توی دستش و یک جرعه اش را نوشید، بعد گذاشت روی میز. دو دستش را دور لیوان حلقه کرد و همین جور که به لیوان آب نگاه می کرد، گفت: راستش، خودت که دیدی یک کیف کوچک فقط با خودم آوردم، من به خاطر تولدت آمدم. نخواستم روز تولدت تنها باشی.

مستانه با تعجب و بیشتر و نگرانی گفت: خب!

منصور: خوب چی؟

مستانه: خوب بقیش، لطفا سریع تر حرف بزن، قلبم داره از دهنم در میاد از استرس.

منصور: ای بابا، استرس چی؟ خوب من کارم تمام نشده که، باید می موندم، به خاطر تولدت آمدم و فردا دوباره بلیط دارم باید برگردم.

مستانه که انگار ناگهان تمام انرژی اش تخلیه شده باشد، ناگهان تمام عضلاتش شل شد و با ناراحتی خیره شد به منصور. چند ثانیه ای فقط سکوت حاکم بود و سکوت. منصور که دید فضا سنگین شده گفت: حالا الآنو بچسب. مهم اینه که الآن با همیم. اخماتو باز کن دیگه.

مستانه اما از پای میز بلند شد و رفت داخل اتاقش و در اتاق را محکم بست. نشست روی تختش و با عصبانیت خیره شد به ساعت روی دیوار. اصلا نمی دانست چه کار کند. نگاهی به جعبه ی جواهری که منصور امروز برایش خریده بود انداخت و بعد دو دستش را از آرنج روی زانوهایش گذاشت و سرش را گذاشت لای دستانش. دو دستش را از پشت سرش محکم به هم حلقه زد و سعی کرد و نفس عمیقی کشید. بعد هم آروم شروع کرد به اشک ریختن و گریه کردن.

صدای قیژ در که آمد هیچ واکنشی نشان نداد. متوجه شد که منصور لای چارچوب در ایستاده و دارد نگاهش می کند، اما واقعا خیلی عصبانی بود از دستش. منصور هم نگاهی به مستانه انداخت و آمد کنارش روی تخت سمت راستش نشست. دست چپش را انداخت دور گردن مستانه که بغلش کند، مستانه اما دستش را انداخت کنار و خودش را کشید کنار تر.

منصور با حالتی طلب کارانه گفت: این بود ایمیلیت که می گفتی من بغلتو می خوام؟ من به خاطر تو این همه راه آمدم.

مستانه: یعنی دلت برام سوخت، گفتی بعد از سه ماه برم زنمو یه شب بغل کنم و برگردم؟ اینقدر بدبختم؟

منصور: داری سخت می گیری، خیلی از مردم پول خرید یه قوطی کبریت هم ندارن، تو داری تو بهترین نقطه ی تهران در یک خانه ی ویلایی بزرگ زندگی می کنی، بهترین ماشین را سوار میشی، کلفت و پرستار داری، حساب بانکیت پره، گاو صندوقت پر از جواهرات بی نظیر، ساعت رولکس دستت می کنی ... .

مستانه پرید وسط حرف منصور و و با عصبانیت گفت: دیگه هیچی نگو، لطفا هیچی نگو، هر چی حرف بزنی فقط خراب ترش می کنی.

منصور: مگه دروغ می گم، نباید ناشکری کنی، کاره دیگه، حالا زود کارامو جمع و جور می کنم و بر می گردم. الآنم بچه بازی در نیار، قهر نکن.

این حرف را زد و دستش را برد سمت دست مستانه، تا دستش را بگیرد، مستانه اما باز هم دست منصور را پس زد و از سر جایش بلند شد و آمد روی مبل داخل سالن نشست. منصور هم از پشت سر مستانه آمد و از پشت کتفش را گرفت.

مستانه: ولم کن منصور، واقعا الان ناراحتم.

منصور: این همه راه آمدم، ولت کنم؟ بی خیال شو دیگه، قول میدم زود بر گردم.

حرف منصور تمام نشده بود که ناگهان دستش را گذاشت روی قلبش و خودش را کشید کنار، تلو تلو خوران رفت نشست روی مبل. مستانه با دیدن این وضع دوید طرف منصور و گفت: چی شده؟ قلبته؟

منصور: نه چیزیم نیست، یه لیوان آب بیار.

مستانه یه لیوان آب آورد و در حالی که اشک می ریخت گفت: الآن بهتری؟ میخوای زنگ بزنم اورژانس؟
منصور: نه، خوب می شم.

مستانه: آخه چی شد یهو؟

منصور: هیچی یه کم ناراحت شدم.

مستانه که خیلی نگران شده، ترسیده بود گفت: خدا مرگم بده، ببخشید عزیزم، به خدا قصد ناراحتیت رو ندارم، منم زنم دیگه، دوست دارم پیشم باشی همیشه.

منصور اما چشمانش را بسته بود و با دست راستش داشت قلبش را ماساژ می داد. مستانه هم تصمیم گرفت به حرف منصور توجه نکند و یواشکی به اورژانس زنگ بزند. رفت داخل اتاقش و زنگ زد به اورژانس. چند دقیقه ای نگذشته بود که اورژانس رسید و صدای زنگ خانه به صدا در آمد.

منصور با شنیدن صدای زنگ و تعارف مستانه که می گفت: بفرمایید داخل، تعجب کرد و دستش را از روی قلبش برداشت و گفت: کیه این موقع شب؟

مستانه: زنگ زدم اورژانس.

منصور: عجب آدمی هستی؟ مگه نگفتم زنگ نزن اورژانس؟

مستانه: حالا چیه مگه؟ بذار معاینه کنند، اگه خوب بودی که بهتر.

تکنسین های اورژانس وارد منزل شدند و یک راست سراغ منصور رفتند. یکی از آنها بعد از چند دقیقه معاینه ی منصور گفت: همه چیز نرماله، ضربان، فشار، قند. مشکلی نیست.

مستانه هم خوشحال شد و حسابی از پرسنل اورژانس تشکر کرد. تا جلوی در حیاط آنها را بدرقه کرد و پشت در که رسید پرسید: آقا ببخشید! خطری نداره واقعا؟ خیالم راحت باشه؟

تکنیسین اورژانس هم با کنایه و لبخند گفت: بله خانم، خوب خوبه. حالش از من و شمام بهتره، شما برو به خودت برس.

مستانه: چرا؟ مگه چی شده؟

تکنسین اورژانس: خانم! از رنگ و روت معلومه حال خودت خوب نیست، اما نگران نباش، حال شوهرت خوب خوبه، فقط حرفشو گوش کن دیگه.

مستانه با تعجب پرسید: یعنی چی؟ شما از کجا می دونید؟

تکنسین اورژانس: خانم! اینقدر از این چیزا دیدیم، زن و شوهرها دعواشون می شه، یکی برای اینکه خودشو لوس کنه، می زنه به درد قلب و دیگه دعوا تمام می شه.

این را گفت و خندید و سوار آمبولانس شدند و رفتند. اما مستانه به فکری عمیق فرو رفت: واقعا منصور خودشو به مریضی زده؟

واقعیت این است که برخی از افراد برای جلب توجه دیگران خودشان را به مریضی می زنند. البته در ابتدا، تشخیص این امر برای طرف مقابل بسیار سخت است. اما اگر کسی مطمئن شد که طرف مقابل واقعا مریض نیست و خودش را به مریضی زده، باید رفتارش را با این حرکت تمارضی کاملا تغییر دهد. به این معنی که اگر کسی به رفتارهای تمارضی واکنش نگران گونه نشان دهد و به فرد متمارض محبت کند، فرد یاد می گیرد که هر وقت در بحث و گفت و گو کم آورد با زدن خودش به مریضی، محبت جلب کند و بحث را خاتمه دهد.

اگر این رفتار مداوم شود و نهادینه شود، تبدیل به ابزاری قدرتمند برای فرد متمارض برای باج گیری شده و دائم تکرار می شود. البته منصور چون سابقه ی نارسایی قلبی داشته و نگرانی به حق مستانه را دیده بود، این بار از این ترفند استفاده کرد. اما او هم اشتباه کرد، چون اعتماد همسرش به خودش را برای خاتمه دادن به یک بحث خدشه دار کرد.

ادامه دارد...

قسمت های قبلی:

*دردسرهای مستانه (1): دختر قدبلند بابا

*دردسرهای مستانه (2): عطر فرانسوی منصور، درست بعد از کنکور
*دردسرهای مستانه (3): خواستگاری، وعده های قشنگ و ... مبارکه!

*دردسرهای مستانه (4): غیبت ناگهانی منصور
*دردسرهای مستانه (5): بارداری ناخواسته
*دردسرهای مستانه (6): ناگهان بیماری...
*دردسرهای مستانه (7): غیبت سه ماهه منصور

از همین نویسنده:

مهری و مازیار/1 : محاکمه ذهنی
مهری و مازیار/2 : چت شبانه
مهری و مازیار/3 : خاطرات خانم خلیلی
مهری و مازیار/4 : داماد معتاد بود...!
مهری و مازیار/5 : پایان زندگی مشترک نازنین و امیرعلی
مهری و مازیار/6 : نیت خوانی های آقای مدیر!
مهری و مازیار/7 : کیک تولد با تصویر شرک و فیونا!
مهری و مازیار/8: جشن تولد با طعم بدگمانی!
مهری و مازیار/9: جنگ و صلح
مهری و مازیار/10: یک اتهام سنگین
مهری و مازیار/11: از بی اعتنایی همسر تا قلیان در آلاچیق
مهری و مازیار/12: شرط نازنین برای ازدواج موقت

مهری و مازیار/13: استخدام منشی خانم با روابط عمومی بالا !
مهری و مازیار/14: پیامک دردسر ساز خانم منشی
مهری و مازیار/15: ویلا ...!
مهری و مازیار/16: بازگشت شبانه از ویلا
مهری و مازیار/17: پایان غم انگیز

***
نبرد سخت(1): مهران و مادر بزرگ
نبرد سخت(2): اول گوشی خاموش شد
نبرد سخت(3): کاش دکترش کمی گوش می کرد!
نبرد سخت(4): شد، آنچه نباید می شد...
نبرد سخت(5): غريبانه ترين مراسم تدفين
نبرد سخت(6): نخستین علائم کرونا، آن هم با اکسیژن نرمال و بدون تب!
نبرد سخت(7): تو کرونا نداری اما ...
نبرد سخت(8): کاهش 15 درصدی لنفوسیت/ تو کرونا مثبت هستی!
نبرد سخت(9): مطمئن شدم قرنطینه در منزل بهتر از بستری شدن در بیمارستان است
نبرد سخت(10): با تمرینات ذهن آگاهی بر تنفس و اکسیژن رسانی به بدنم متمرکز شدم (+فایل صوتی آرامش)
نبرد سخت (قسمت آخر): پیروزی

ارسال به دوستان