۲۰ آبان ۱۴۰۳
به روز شده در: ۲۰ آبان ۱۴۰۳ - ۱۴:۵۹
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۹۳۲۴۹۵
تعداد نظرات: ۴ نظر
تاریخ انتشار: ۱۲:۴۰ - ۱۵-۱۰-۱۴۰۲
کد ۹۳۲۴۹۵
انتشار: ۱۲:۴۰ - ۱۵-۱۰-۱۴۰۲
دنیای خیال در هجوم خبرهای واقعی

آدینه با داستان/ ‌خانه‌های کوچه‌ی والی

آدینه با داستان/  ‌خانه‌های کوچه‌ی والی
خيلی رویایی‌ست اگر بدانید همه‌ی ما وسط باغستان، خانه می‌ساختیم. البته آن‌روزها متوجه این موضوع نبودیم. یا لااقل ما که کوچک‌تر بودیم حواس‌مان به این چیزها نبود. فقط می‌دانستیم باغ در همسایگی ماست و هروقت خدا که بخواهیم می‌توانیم سر کج کنیم و برویم داخلش و از درخت‌های بادامش بالا برویم ....

داستان کوتاه
مریم رحمَنی

  توی کوچه‌ی ما -که آن‌روزها بزرگ‌ترین و روشن‌ترین کوچه‌ی دنیا بود- هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتاد. برای همین هم بود که تا سال‌ها گمان می‌کردم دنیا همان‌قدر آرام و ساکت است که کوچه‌ی ما! چون وقتی بزرگ‌تر شدم و دنیاهای دیگری را تجربه کردم فهمیدم تمام آن‌روزهایی که ما توی کوچه می‌چرخیدیم و حتی گاهی صدای خنده و بازی‌مان همسایه‌ها را کفری می‌کرد، غوغایی در جهان برپا بود و آدم‌هایی کشته می‌شدند و آدم‌هایی دروغ می‌گفتند و خیلی‌ها به‌جان هم می‌افتادند.


  ما چندتا خانواده بوديم که رفته‌رفته به تعدادمان افزوده می‌شد. خيلی رویایی‌ست اگر بدانید همه‌ی ما وسط باغستان، خانه می‌ساختیم. البته آن‌روزها متوجه این موضوع نبودیم. یا لااقل ما که کوچک‌تر بودیم حواس‌مان به این چیزها نبود. فقط می‌دانستیم باغ در همسایگی ماست و هروقت خدا که بخواهیم می‌توانیم سر کج کنیم و برویم داخلش و از درخت‌های بادامش بالا برویم و وقت بادام نارس که می‌شود يعنی همان وسط‌های اردیبهشت، بچینیم‌شان و همان بالای درخت آنقدر بادام نارس نَشُسته بخوريم که بعدش از شدت دلپیچه وسط علف‌ها دراز بکشيم و به محض دیدن یک گربه‌ی مرده و له شده از جای‌مان جست بزنیم و داستان دلپیچه و مشکلات گوارشی به کلی فراموش‌مان بشود.


  خانه‌ی ما تقریبا کوچک‌ترین خانه‌ی کوچه‌ی والی بود. والی اسم کوچه‌ی ما بود. البته هیچ جای کوچه این اسم را ننوشته بودند اما همه‌مان می‌دانستیم وقتی بخواهیم به کسی یا جایی آدرس محله‌مان بدهیم باید اولش بنویسیم کوچه‌ی ده متری والی. 


  یکی از دغدغه‌های من آن‌روزها همین ده متری بودن کوچه بود. مدام از سر کوچه تا ته کوچه را که به باغ ختم می‌شد، با قدم‌های بزرگ که خیال می‌کردم هرکدام‌شان را می‌توانم تا یک متر برسانم، طی می‌کردم و تازه در دهمین قدم می‌رسیدم به خانه‌ی قهوه‌ای حوری خانم که همیشه‌ی خدا صدای داد و بیدادش بر سر بچه‌هایش بلند بود و یک‌هو در باز می‌شد و یکی‌یکی پرت می‌شدند توی کوچه! 


  هرچه فکر می‌کردم نمی‌فهمیدم چرا کوچه‌ی به این بزرگی را می‌گویند ده متری! بعدها که بزرگ‌تر شدم فهمیدم عرض کوچه را می‌گفتند و نه طول آن را!


  خانه‌ی ما تنها یک پنجره‌ی کوچک به کوچه داشت که با حفاظ‌های عمودی کج و معوج در یک قاب سیمانی که نمای اصلی خانه بود و تنها به‌اندازه‌ی طول اتاق پذیرایی از کوچه دیده می‌شد، هیچ‌وقت نمی‌توانست توی آن کوچه خودنمایی کند. تازه هرچند وقت یک‌بار به‌واسطه‌ی اقدامات شهرداری برای آسفالت کردن مجدد کوچه، چند سانتی هم نسبت به کوچه گود می‌شد و پدرم مجبور می‌شد هر از گاهی در ورودی خانه را از جا دربیاورد و درگاهی را کمی بالاتر کار بگذارد که بتوانیم در را باز و بسته کنیم. 


  یکی از نگرانی‌های تمام نشدنی من همیشه این بود که اگر همینجور کوچه را با آسفالت‌های روی هم بالا ببرند و خانه‌ی ما دیگر آن‌قدر برود پایین که پدرم نتواند در را جابجا کند، آن‌وقت چه کنیم؟ نکند مجبور شویم از پشت بام به کوچه رفت‌وآمد کنیم و مدام بخواهیم از نردبان بالا و پایین برویم! من از نردبان می‌ترسیدم.

   خانه‌ی ما طوسی بود. 


  آن‌روزها که هنوز کوچه خاکی بود، جوی آبی از جلوی خانه‌‌مان می‌گذشت و شش ماهه‌ی اول سال که بیشتر وقت‌ها باغستان را آبیاری می‌کردند، آب تمیزی توی جوی جریان داشت و یکی از سرگرمی‌های ما بچه‌ها گرفتن بچه قورباغه از توی آب و ریختن‌شان توی بطری‌های شیشه‌ای بود. یک درخت سیب کوچک هم لب جوی برای خودش درآمده بود که یادم نمی‌آید هیچ‌وقت سیبی داده باشد. چون اگر می‌داد حتما ما بچه‌ها ترتیبش را می‌دادیم و همان‌طور کال کال سیب‌هایش را می‌خوردیم.


  ابتدای کوچه خانه‌ی کوچکی بود شاید هم‌اندازه‌ی خانه‌ی ما. شايد هم البته کمی کوچک‌تر. این را وقتی فهمیدم که برای پر کردن دبه‌های آب با بقیه‌ی بچه‌های کوچه در خانه‌شان را زدیم. 


  رنگش به کرمی می‌زد.


  گاهی وقت‌ها که آب کل کوچه قطع می‌شد، فقط آن خانه بود که می‌گفتند لوله‌کشی‌اش از جای دیگری می‌آید و هميشه‌ی خدا هم آب داشت. پیرزنی با تنها دخترش توی آن خانه زندگی می‌کرد که می‌گفتند از شوروی کوچ کرده و آمده بودند اول کوچه‌ی والی خانه‌ی کوچکی ساخته بودند. آن‌روز غروب که حیاط کوچک خانه‌اش را دیدم فکر کردم لابد بقیه‌ی خانه هم همین‌قدر کوچک است و دیگر به‌خاطر کوچک بودن خانه‌ی خودمان آن‌قدرها هم ناراحت نبودم، چون فهمیده بودم خانه‌هایی هم هستند که کوچک‌تر از خانه‌ی ما ساخته می‌شوند. پیرزن را "سریه خانم" صدا می‌زدند. یا لااقل گوش من اين‌جور می‌شنید. شايد هم با "ص" بشود نوشتش، نمی‌دانم. من با "س" توی ذهنم می‌نوشتمش!

   مهربان و آرام بود و لهجه‌ی ارمنی زیبایی داشت و کمتر توی کوچه پیدایش می‌شد. برای همین برای ما خیلی شخصیت مرموزی داشت. روسری کوتاهی سرش می‌کرد که من بعدها در فیلم‌های خیلی قدیمی روسیه مشابهش را روی سر زنان می‌دیدم.


    هروقت آب قطع می‌شد در حیاط را باز می‌کرد و شلنگ آب را با سه‌پایه می‌گذاشت جلوی در. خودش هم می‌رفت توی خانه. ما یکی‌یکی سر و کله‌مان پیدا می‌شد و اول از همه دبه‌های توی دست همدیگر را وارسی می‌کردیم که ببینیم کدام‌شان بزرگ‌تر و کدام‌شان کوچک‌تر است. انگار ملاک کوچکی و بزرگی از خانه فراتر رفته بود و به دارایی‌های دیگر رسیده بود. 


  بچه‌هایی که بزرگ‌تر بودند دبه‌های بزرگ‌تری دست‌شان می‌گرفتند و زورشان به ما  کوچک‌ترها می‌رسید و ما معمولا وقتی موفق می‌شدیم ظرف‌های‌مان را پر کنیم که سریه خانم از خانه می‌آمد بیرون و می‌خواست شیر آب را ببندد. ما را که می‌دید لبخندی می‌زد و کنار در می‌نشست و می‌گفت عجله نکنید. 


  لبخندش و آن صورت کشیده و سفید با موهای حنایی برایم خیلی دلنشین بود. آن‌وقت‌ها این‌جور نبود که بزرگ‌ترها خیلی بهایی به بچه‌ها بدهند و من معمولا همه‌جا احساس مزاحم بودن و توی دست و پا بودن می‌کردم. زن‌های کوچه وقتی من را می‌دیدند سریع رو برمی‌گرداندند یا با غیظی که هیچ‌وقت دلیلش را نمی‌فهمیدم می‌پرسیدند اینجا چکار می‌کنی؟ اصلا هرجای کوچه راه می‌رفتم باید به یکی‌شان جواب می‌دادم که آنجا چکار دارم؟ تنها زنی که مدت‌ها بهم خیره می‌شد و با مهربانی نگاهم می‌کرد و هیچ‌وقت دلیل بودنم در جای خاصی را نمی‌پرسید سریه خانم بود. 


  آن‌روزها عادت داشتم روزی چندبار توی آینه خودم را نگاه کنم،  حس می‌کردم دختر زیبایی نیستم چون حالت بی‌حال و بدون فرم لب‌هایم را دوست نداشتم. مژه‌هایم کوتاه و کم‌پشت بودند و فرم بینی‌ام به نظر خودم توی ذوق می‌زد. چشم‌هایم هم درشت و ابروهایم کمانی نبودند. موهایم زیادی لخت بودند و هیچ‌وقت خدا نمی‌توانستم آن‌ها را به شکلی روی سرم بند کنم. قدم هم بلندتر از همسن و سال‌هایم بود و زیادی لاغر و استخوانی بودم. برای همین هم فکر می‌کردم زن‌های کوچه به‌همین دلیل خیلی از من خوشش‌شان نمی‌آید. توی بازی‌ها هم خیلی حرفه‌ای نبودم و تنها دوچرخه‌سواری بود که می‌توانستم با اطمينان حتی به پسرهای بزرگ‌تر از خودم بگویم حاضرم با آن‌ها مسابقه بدهم. 


از همان روزها یک‌چیزی به دادم می‌رسید و باعث می‌شد وقت‌هایی که نگاه‌های تلخ زن‌های همسایه آزارم می‌داد یا در یک بازی خودم را با بقیه مقایسه می‌کردم و احساس ضعیف بودن و ناتوان بودن داشتم، بتوانم بهش پناه ببرم و دوباره توان بیابم برای ادامه دادن. و آن چیزی نبود جز "خیال‌پردازی".


  یادم رفت هم‌بازی‌هایم را معرفی کنم. درواقع دوستانم را. هيچ‌وقت ننشسته بودیم پیمان دوستی باهم ببندیم و به همدیگر قول بدهیم تا آخر عمر از هم جدا نمی‌شویم. اما هم را پذیرفته بودیم و رفتارهایی را داشتیم که بین دوستان رایج است. باهم بازی می‌کردیم، خوراکی‌هایمان را تقسيم می‌کردیم. موقع بالا رفتن از درخت از ساق پای هم می‌گرفتیم و به بالا هل می‌دادیم. وقتی از سگی می‌ترسیدیم و فرار می‌کردیم دست هم را می‌گرفتیم و گاهی هم البته باهم دعوا می‌کردیم. خب دوست بودیم دیگر!


  اسم یکی‌شان بهاره بود، خانه‌ی آن‌ها هم طوسی بود و البته بزرگ. وقتی خیلی کوچک بود پدرش رت از دست داده بود. توی باغچه‌ی حیاط‌شان یک درخت گلابی داشتند که هميشه دلم می‌خواست گلابی‌هایش را وقتی کال هستند بچینم و ببینم چه مزه‌ای هستند! یک‌بار که مادرم قدغن کرده بود برم توی کوچه و در خانه را قفل کرده بود، به‌زحمت از نردبان توی حیاط بالا رفتم و از پشت‌بام خودم را به خانه‌ی بهاره رساندم و طوری که مادرش متوجه نشود صدایش کردم که در راه‌پله‌شان را باز کند که از آنجا بروم پایین و بعدش هم کوچه. 


  چشم‌های بهاره مثل خانه‌شان بزرگ و طوسی بود. وقتی می‌خندید دهانش بیشتر از حد معمول کش می‌آمد اما قشنگ می‌شد. 


  دوتا از دوستانم که خواهر بودند اسم‌شان زری و کُبی بود. ما این‌طور صدای‌شان می‌کردیم. خانه‌شان چسبیده به خانه‌ی ما و سبز روشن بود. یک درخت آلوزرد بزرگ توی حیاط‌شان داشتند که کُبی می‌گفت پدرش هر روز قبل از اینکه سر کارش برود تمام آلوزردها را می‌شمرد، عصرها هم که از سر کار برمی‌گردد همین‌طور. مبادا یکی‌شان کم شده باشد. برای همین من هیچ‌وقت نتوانستم یکی از آلوزردهای کال را بچینم و بخورم و از جمع شدن دهانم کیف کنم.


  خانه‌ی روبروی خانه‌ی ما یک خانه‌باغ بزرگ بود. رنگش به‌رنگ کاهگل بود و کف حیاطش را موزائیک نکرده بودند و جا به جا با سیمان پوشانده شده بود. درواقع آن خانه، اولین خانه‌ی کوچه‌ی والی بود. اسم پیرزن صاحب‌خانه یاسمن بود. برای آن‌وقت‌ها و حتی قبل‌ترش يعنی زمان تولد پیرزن که احتمالا اوایل دهه‌ی هزار و سیصد بود، اسم عجیب و زیادی زیبایی بود. ما بهش خاله یاسمن می‌گفتیم. پیرترین زن یا بهتر است بگویم پیرترین آدم کوچه‌ی والی بود.

ارسال به دوستان
انتشار یافته: ۴
در انتظار بررسی: ۱
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۱۳:۲۸ - ۱۴۰۲/۱۰/۱۵
0
0
زیبا بود منو برد به دوران کودکی و شیطنتاش . ادامه داره یا همینجا تموم شد؟
عصر ایران بله. داستان کوتاه است
ناشناس
United States of America
۰۶:۴۴ - ۱۴۰۲/۱۰/۱۶
0
0
یاد روزای قشنگ کودکی بخیر
ناشناس
Germany
۱۸:۱۳ - ۱۴۰۲/۱۰/۱۶
0
0
به عالم بچگی سفر کردم
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۲۰:۱۶ - ۱۴۰۲/۱۰/۱۷
0
0
دوسداشتم تمام نمیشد قصه ک والی .