۲۰ آبان ۱۴۰۳
به روز شده در: ۲۰ آبان ۱۴۰۳ - ۱۴:۴۸
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۹۳۶۵۲۱
تاریخ انتشار: ۱۴:۲۸ - ۲۹-۱۰-۱۴۰۲
کد ۹۳۶۵۲۱
انتشار: ۱۴:۲۸ - ۲۹-۱۰-۱۴۰۲
دنیای خیال در هجوم خبرهای واقعی

آدینه با داستان/ مرغ ماهی‌خوار

آدینه با داستان/ مرغ ماهی‌خوار
حالا جا قطع بود که ما باید ۱۰۰ کیلومتر راه گز کنیم برای ماهی‌گیری؟ و اصلا تا به‌حال کدام‌مان ماهی‌گیر از نزدیک دیده‌ایم که عملش را بلد باشیم؟

  عصر ایران/ داستان کوتاه- مریم رحمَنی: تصور کنید شما را برای دیدن جنگلی انبوه از درختان همیشه سبز دعوت کرده باشند و بی‌هوا سر از بیابانی برهوت و بی آب و علف در بیاورید. این اتفاق همین چند هفته‌ی گذشته برای ما افتاد. 


   آقای صبوری همکار همیشه سرخوش‌مان، شب پنج‌شنبه‌ی یک روز بلند و دل‌انگیز بهاری که از غروبش تنها ناودان گالوانیزه‌‌ی له و لورده‌ی حیاط‌مان تک نوازی می‌کرد و خاک باغچه‌ی کناری‌اش را از لابلای طرح‌های موزاییک‌ها دنبال مورچه‌ها می‌فرستاد، به خانه‌مان تلفن زد و رسماً ازمان دعوت کرد به صرف یک ماهیگیری عصرانه در سواحل رودخانه‌ای بی‌نام و نشان. که به گفته‌ی ایشان هر سال همین موقع چنان می‌خروشد که گویی خم چرخ چاچی در دستان رستم! 


  ایشان همچنان اضافه می‌کرد جز زیرانداز حصیری که آب به آن نفوذ نکند و یک فقره تور ماهی‌گیری، اسباب دیگری همراه‌مان نداشته باشیم. 

    اگر یک مرد این داستان را تعریف می‌کرد حتماً به این‌جا که می‌رسید می‌فرمود به عیال گفتم هرچه زودتر اسباب درخواستی را مهیا کن به انضمام کمی توت و خرمای خشک و قلیان چاشت و یک کف دست چای مرغی که خیلی هم دست‌خالی راهی سفر دعوت‌شده نشویم. اما از آنجا که عیال خود بنده بودم، همه‌ی این دستورات از جانب آقا و با رعایت احترام تمام اعلام شد.

    در حالی‌که پاهای مبارک را طوری به هم بند کرده بود که بنده که سیزده سال آزگار است سر بر یک بالین به کنارش می‌گذارم نتوانستم از نوک انگشت یک پا بگیرم و بروم بالا وسط راه به گره لاینحل بر نخوردم. در همان‌حال هم انگشت شست پای آویزانش را به سمت نوک دماغش که دکمه‌های کنترل تلویزیون را نشانه رفته بود گرفته بود و انگار کن همان تور ماهی‌گیری را که بیشتر شبیه پشه‌بندهای صد سال پیش‌مان بود از حلقم فرو فرستاده باشد داخل شکم و تمام متعلقاتش را یکی‌یکی شکار کنند و بکشد بالا! 


    همان‌طور که مجموعه‌ی سفارشات را داخل سبد می‌چیدم و زیر لب به گزارش‌گر فوتبال انواع فحش‌هایی را که از کودکی در دلم مانده بود ردیف می‌کردم، پرسیدم حالا جا قحط بود که ما باید ۱۰۰ کیلومتر راه گز کنیم برای ماهی‌گیری؟ و اصلا تا به‌حال کدام‌مان ماهی‌گیر از نزدیک دیده‌ایم که عملش را بلد باشیم و بهتر نیست از همین ماهی‌های یخ‌زده‌ی داخل یخچال‌مان برداریم و ببریم آن‌جا به سیخ بکشیم‌شان!؟ 


  ایشان که طبق معمول هیچ‌کدام از حرف‌هایم را نشنیده بود مثل گربه‌ای که زیر دمش آتش روشن کرده باشند جستی زد و با صدای قرایی داد زد: نمی‌بینی مگر؟!


   تنها حسن این زمین‌لرزه‌ی کوچک این بود که گره کور پاهای مبارک باز شد و انگشت شست سرجایش قرار گرفت. 


   دروغ چرا، از همان بچگی که پدرم به‌هوای شنا یاد گرفتن من را انداخته بود داخل آب موتورخانه‌ی باغ پدربزرگم، حتی گاهی که فشار آب حمام زیاد باشد از ترس غرق شدن خودم را به دیوار می‌چسبانم.

   حالا هم با این توصیفاتی که آقای صبوری از رودخانه‌ی چنین و چنانی نشان کرده‌اش داده بود که صدایش را از چند فرسخی می‌شنوی و بالای رودخانه مرغان ماهیخوار را در حال پرواز می‌بینی، و تا همین یکی دو سال پیش محلی‌ها در آن قایق‌سواری می‌کردند، تمام شب را تا خود صبح هی در آب رودخانه غرق می‌شدم و هی رودخانه کویر خشک می‌شد و ماهی‌های تشنه دهانشان را رو به آسمان می‌گرفتند و مرغان ماهیخوار آب هندوانه‌هایی را که ما با خودمان برده بودیم در دهان ماهی‌ها می‌ریختند. 


 القصه! صبح، بار و بندیل‌مان را به‌همراه تور ماهی‌گیری که روز قبل ابتیاع کرده بودیم بار ماشین کردیم و خودمان را به در خانه‌ی آقای صبوری رساندیم. غافل از این‌که همکار سرخوش‌مان تنی چند از فامیل‌های وابسته‌ی سببی و نسبی‌اش را نیز به این گردش یک روزه و ماهی‌گیری دعوت نموده است. 


   بساط منقل و کتری و هندوانه و تنقلات و نان و سفره و تا دلتان بخواهد توتون و تنباکو را مدام از صندوق عقب این ماشین به صندلی جلوی آن ماشین و زیر پای فلان مسافر و روی دست بهمان فامیل جابجا می‌کردیم و مجبور بودیم تمام تعارفات بی در و پیکر دیگران را با "خیلی ممنون" و "نه بابا این چه حرفیه" به همدیگر پاس بدهیم. 


  تقریبا به‌قول آقای صبوری به چند فرسخی رودخانه رسیده بودیم و گوش‌مان را تیز کرده بودیم که صدای آب را بشنویم. آرام آرام صدایی به گوش‌مان رسید که فکر کردیم لابد صدای آب است! اما حتماً هیچ گوشی بین صدای آب و صدای گوسفندان کوچکترین شباهتی نمی‌بیند. 


  در منطقه‌ای که بی شباهت به بیابان بی‌آب‌وعلف نبود چپ و راست ماشین‌هایمان را پارک کردیم و و مردهایمان شلوارک‌هایی که با خودشان آورده بودند داخل کیف زن‌هایشان می‌چپاندند. 


  حوصله‌ی شمردن نداشتم اما کوچک و بزرگ، گوسفند بود که درست در مسیر رودخانه دم‌شان را تکان می‌دادند و سرشان به زیر خیلی جدی انگار دنبال کار مهمی می‌روند، پی هم را گرفته راه می‌رفتند. 

    آقای صبوری گوش‌های چوپان را به حرف گرفته بود که ناگهان فریاد چوپان گوسفندانش را رم داد. 


   وسط داد و بیدادش شنیدم که اینجا لااقل ده سال است محل چرای دام‌های اوست و به جز باران‌های گاه و بی‌گاه، حتی یک لیوان آب هم محض رضای خدا آن طرف‌ها ندیده چه برسد به رودخانه‌ی خروشان و ماهی‌های دانه‌ای فلان‌قدر کیلو! 


  آقای صبوری هم ول‌کن ماجرا نبود و اصرار داشت که نه حالا همین پارسال! اما حتما چند سال پیش خودش کلی ماهی صید کرده است اینجا!  لابد از همین رودخانه‌ی خشک! 


   مردهای‌مان روی زیراندازها نشسته و هندوانه‌هایشان را می‌خوردند و سوال اصلی آقای صبوری این بود که پس آن مرغ ماهی‌خوار بالای سر ما چه می‌خواهد؟ آقای بنده فرمودند: لابد اونم رفیقش بهش گفته بیا ببرمت یه‌جا بهت ماهی بدم!

ارسال به دوستان