۲۰ آبان ۱۴۰۳
به روز شده در: ۲۰ آبان ۱۴۰۳ - ۱۳:۲۷
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۹۴۲۱۲۵
تاریخ انتشار: ۰۰:۳۹ - ۲۰-۱۱-۱۴۰۲
کد ۹۴۲۱۲۵
انتشار: ۰۰:۳۹ - ۲۰-۱۱-۱۴۰۲
دنیای خیال در هجوم خبرهای واقعی

آدینه با داستان/ شب‌های هیچستان

آدینه با داستان/ شب‌های هیچستان
می‌توانست به شوق خیال پردازی شبانه راه مانده تا اتاقک کوچک‌اش را آنقدر بدود که پاهایش تاول بزند و خودش را برساند گوشه‌ی اتاق و دست نوعروس زیبای‌اش را بگیرد و درنا را نشانش بدهد و بگوید دیدی جان من؟ دیدی آن امید رفته آمد، دیدی رنج‌مان تمام شد؟

 داستان کوتاه


مریم رحمَنی

   روزی که خالد وسط خیابان نقش زمین شد و از پهلو و سینه‌اش نقشی از خون گرم و غليظ توی جدول‌های تازه رنگ شده‌ی کنار بلوار، سرد می‌شد و دلمه می‌بست، داشت از ساختمان آن‌طرف خیابان اصلی برمی‌گشت. ساعت ۶ عصر بود و کارش تازه تمام شده بود.


   بیست و دو سه ساله می‌زد و گفته بود چند هفته‌ای می‌شود که نامزد کرده و بنا داشت بعد از آوارگی‌ها و پیاده‌روهای شب و خوابیدن توی صندوق عقب ماشین لکنته‌ی آن پسرک هم‌سال خودش"شیراز" در روز، و ترس و فرار و پیچ‌خوردن پا و هزار و یک بلای جانِ بی‌درمان دیگر، برود یک‌جایی که برادرش گفته بود آرام‌تر است. فرار کردن ندارد. صبح تا شب جان کندن و شب تا صبح از درد پا و دست به خود پیچیدن ندارد. ناسزا شنیدن و تحقیر شدن ندارد. دویدن و نرسیدن ندارد. می‌تواند دست تازه عروس زیبایش را بگیرد و پرواز کند و بپرد و جایی آرام بگیرد.


زبان انگلیسی، اردو و فارسی را خوب می‌دانست. توی دانشگاه کابل علوم کامپیوتر خوانده بود و می‌خواست برای خودش کسی بشود اگر طالب فرصت می‌داد.


روزی که به ایران رسید و کارگر روزمزد ساختمانی شد، شب‌ها توی اتاق ده متری که با پنج نفر دیگر شبانه اجاره کرده بود، به‌وقت دلدادگی با نامزد زیبای هجده ساله‌اش پای تلفن، خانه‌ای برایش می‌ساخت کنار رودخانه‌ای که نه اسمش را می‌دانست و نه می‌دانست کجای این جهان پرفتنه می‌تواند پیدایش کند. 


خانه‌ای که رنگ همه‌ی دیوارهای پیرامونی‌اش را سفید کرده بود و سقف شیروانی اخرایی رنگی که شب‌های زمستان از دودکش بلندش دود سفیدی بلند می‌شد. و اتاقی گرم که با نوری روشن‌تر از آفتاب می‌درخشید. دیوارهایش نه آن‌قدر سرد مثل بلوک‌های نیمه‌ساز بتنی وسط سرمای آذرماه و نه آن‌قدر گرم مثل سقف فلزی اتاقکی که در بدو ورودش در چله‌ی تابستان اسیرش شده بود و کوره‌پز خانه‌ای بود برای خودش.


آن‌طرف در تهِ کوچه‌ی بن‌بستی، خانه‌ی کوچکی بود که پشت‌اش می‌رسید به‌جایی که خالد نامش را هیچستان گذاشته بود و می‌گفت اینجا آخر دنیاست. جایی میان بلخ و مزارشريف. که حالا از پس هشتصد سال هنوز توی خشت‌های خانه‌هایش، زیر لایه‌های نهفته در زمین‌اش، بر فراز گنبدهای چند صد ساله‌اش، رد تازه‌ای از خونی گرم جریان داشت که بوی‌اش گرگ‌های چپاول‌گر تاریخ‌ها و هزاره‌ها را هر از چندگاهی می‌کشاند و می‌آورد. می‌آمدند و می‌دریدند و می‌کشتند و چپاول می‌کردند.


نوعروس زیبای‌اش کنج ساکتی از آن خانه‌ی کوچک را مال خودش کرده بود و توی‌اش شب‌ها رویا می‌بافت و روزها با دست خودش یکی‌یکی رویاها را می‌شکافت و تکه‌هایش را می‌ریخت توی دامنش و هی می‌شمردشان و هی روزها می‌گذشت و هی خالد قول می‌داد که یک‌روز می‌آید، که می‌پرند، که رها می‌شوند. که رهایی حق اولاد آدم است و مگر خالد و دخترک غیر اولاد آدم‌اند؟


روز که تمام می‌شد، به‌وقت حساب و کتاب کار روزانه به صاحب‌کارش می‌گفت سه روز دیگر می‌رود. آن سه‌روز دیگر نمی‌آمد و دل صاحب‌کار و سرکارگر و بقیه قرار می‌گرفت که شاید پشیمان شود، بماند و فکر رفتن و آن پرواز لعنتی از سرش بیفتد.


 مگر نبود که از سال گذشته جای دو گلوله کنار ران و ساق پای چپش هی عفونت کرد و خشک شد و تازه شد و به‌وقت راه رفتن، جای پای چپش بیشتر از پای راست توی گل و برف و هرچيز نرمی می‌ماند. 


سه‌روز می‌گذشت، صبح روز چهارم مثل روزهای قبل و روزهای قبل‌ترش می‌آمد و بی که کلمه‌ای بگوید، گله‌ای بکند یا گره‌ای از عمد یا بی‌اختیار روی پیشانی و گوشه‌ی ابروهایش بیاندازد، می‌رفت سروقت هر چیزی که باید برمی‌داشت و می‌گذاشت و می‌بُرد. تو بگو از کیسه‌های سیمان و گچ بگیر تا لوله‌های گاز و شاخه‌های میلگرد نخاله‌های طبقه‌ی هفتم که بعد از هزارمین کنده‌کاری چشم همه به خالد بود که بی کلمه‌ای اعتراض و غرولند بردارد و بگذارد و ببرد.


دلم آرام می‌گرفت و پیش خودم می‌گفتم اگر نرود و بماند، دست‌کم تا هفت یا هشت ماه دیگر باید برود سر یک کار دیگر و این جان نحیف و دست‌های لرزان و گلوی پر بغض مگر تا چند وعده‌ی دیگر توان ادامه دادن دارد.


بعد می‌گفتم کاش برود و نماند. کاش دست نوعروس زیبایش را بگیرد و ببرد کنار آن رودخانه‌ی آرام، توی آن خانه‌ی سفید با سقف شیروانی اخرایی رنگ‌اش، کنار بخاری هیزمی روی صندلی بنشیند و موهای بلند و سیاه محبوبش را با انگشت‌های قاچ شده‌اش شانه بزند. تار موها برود لای شیار تا عمق جان رفته‌ی انگشت‌ها و شیرینی دردی که حالا دیگر درد نیست چهره‌اش را باز کند و بعدش آرام بگوید: چه موهای زیبایی داری دلبرک.


                                                                         ***************
درد کهنه‌ای که کف پایش را هميشه‌ی خدا به‌وقت زمین گذاشتن، می‌پراند و راه رفتنش را شبیه راه رفتن پرنده‌ای سرخوش کرده بود، تیزیِ تازه‌ای به مغز استخوانش رساند که فهمید هر چه هست ثمره‌ی سه شبانه‌روز راه رفتن و گاه دویدن بی‌وقفه است.
 
به جان خریدش و پاهایش را روبری بخاری هیزمی گرفت و وقتی بی‌اندازه داغ شدند گذاشت‌شان کنار هم و ازشان به‌خاطر این همراهی سخاوتمندانه تشکری کرد و بوسه‌ای که روی انگشت‌های دست‌اش نشانده بود حواله کرد به کف هر دو پا و آرام گفت دم‌تام گرم. این نوع خیال‌پردازی‌ها تنها راه تحمل رنجی بودند که در این سال‌های چپاول به شان پناه می‌برد. تو بگو واقعیت هرقدر چرک و پر از زخم و تاول. خیال همان بخاری هیزمی گرمی بود که دود سفیدش از دودکش بام به آسمان هفتم می‌رسید.


اما گاهی خیال با همه‌ی روشنی‌اش توان پوشاندن سیاهی بی چون و چرای واقعیت را ندارد. شوق رسیدن به دنیای خیال و نشستن و پهن کردن یک فرش لاجورد کنار بخاری هیزمی و دست لای موهای محبوب بردن هرچند تنها راه گریز از سرمای استخوان‌سوز مرز غربی ایران و ترس حمله و چپاول گرگ‌های از عشق بی‌خبر باشد اما تاب مقابله با دست‌های ستبر و ناگهان روزگار را هیچ‌گاه نداشته که اگر داشت کجای جهان بود که فرصتی برای عرض اندام گرگ‌های چپاول باشد؟ 


پاها را روی زمین می‌کشید و ناله‌های خفیفی از تهِ حنجره‌اش سکوت راهی که حالا یقین داشت گم کرده است را می‌شکست. از چهار همراهش یکی را همین یک ساعت پیش با لباس و عکس دو دختر و همسرش گذاشت توی خاک و رویش را طوری پوشاند که نه انگار ساعتی پیش گودالی از تویش درآمده باشد. ترس آدم‌ها را گاهی خالی از هر حس شفقتی می‌کند. 


درست‌تر آن است آدمی که جامانده در تنهایی خودش آرام‌آرام زندگی را به آخر برساند. با یاد کسان‌اش، شاید دقیقه‌ها و پناه بر خدا ساعت‌های آخر زندگی را صبورانه‌تر و بی‌هیچ تقلایی تمام کند. هر تقلایی شاید مشام گرگ‌های چپاول را تیز کند. 


دو همراه دیگر را در مناقشه‌ای بی‌اساس بر سر دوراهی یک جاده‌ی ناگهان به دو نیم شده از دست داد و به مدد قوه‌ی خیال راه دیگری در پیش گرفت. خالد حالا تنهاتر از هر پیامبری در انتهای صحراهای این تکه زمین نفرین‌شده‌ی خدا بود. بی آن که گوسفندانی داشته باشد و نی‌لبکی که دست‌کم وقتی زیر تخته سنگی لمیده است تسلایی باشند برای‌اش. 


                                                                      **********************
آسمان او را یاد شب‌های هیچستان می‌انداخت. آن خانه‌ی نزدیک مرز بلخ و مزارشريف می‌انداخت. لاجوردی تیره با انبوه ستارگان و صورت‌های فلکی‌ای که فقط نام‌شان را گاه‌به‌گاه از این و آن شنیده بود. توی آسمان می‌چرخید و صورت فلکی درنا را جستجو می‌کرد که شنیده بود که به‌وقت دیدنش رنج‌های لحظه‌ای می‌روند پی کارشان. سرش به آسمان بود و توی دلش نگاه نگران کسانی را جستجو می‌کرد که ازش می‌خواستند نرود و اگر رفت بیشتر از هر زمان دیگری مراقب خودش باشد و فهمید که تا آن‌لحظه اصلا ندانسته بود چطور می‌تواند از خودش مراقبت کند وقتی هیچ دست‌آویزی برای پناه بردن مقابلش نیست. 


صدای تیر هوایی که به گوشش رسید، درد پاهای تاول‌زده و جان بی‌رمق و دست‌های خشک شده از سرما را انداخت پشت سرش و بی‌ آن که متوجه درخشش آرام صورت فلکی درنا بالای سرش باشد به سمتی که از آن آمده بود برگشت با همه‌ی توانی که داشت و فکر می‌کرد اگر چند روزی بیشتر صبر کرده بود شاید سر و کله‌ی درنا پیدایش می‌شد و بی‌دلیل نبود که آن‌همه جان نگران هر صبح کنار دیوارهای نیمه‌کاره‌ی آن ساختمان، به‌وقت دیدن‌اش لبخند می‌زدند و می‌گفتند چه خوب که هنوز نرفتی.


                                                                     **********************
دست‌هایش که زودتر از جاهای دیگر بدنش روی زمین سرد و سخت افتاد، فکر کرد شاید ساعت ۶ عصر باشد و اگر مانده بود و تب رفتن نسوزانده بودش، کار امروزش تمام شده بود و می‌توانست به شوق خیال پردازی شبانه راه مانده تا اتاقک کوچک‌اش را آنقدر بدود که پاهایش تاول بزند و عین خیالش نباشد و خودش را برساند گوشه‌ی اتاق و دست نوعروس زیبای‌اش را بگیرد و توی آسمان آن خانه‌ی کوچک نزدیک مرز بلخ و مزارشريف درنا را نشانش بدهد و بگوید دیدی جان من؟ دیدی آن امید رفته آمد؟ دیدی رنج‌مان تمام شد؟

ارسال به دوستان