۲۰ آبان ۱۴۰۳
به روز شده در: ۲۰ آبان ۱۴۰۳ - ۱۵:۰۵
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۹۴۰۳۸۴
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۱۳:۲۴ - ۱۳-۱۱-۱۴۰۲
کد ۹۴۰۳۸۴
انتشار: ۱۳:۲۴ - ۱۳-۱۱-۱۴۰۲
دنیای خیال در هجوم خبرهای واقعی

آدینه با داستان/ کفش‌های سفید، کفش‌های سیاه

آدینه با داستان/ کفش‌های سفید، کفش‌های سیاه
   سرگرمی اصلی من دیدن و شماره‌گذاری رنگ کفش‌های عابران بود. تا ١٠ بیشتر بلد نبودم بشمرم و به ١٠ که می‌رسیدم دوباره از اول شروع می‌کردم.

داستان کوتاه

مریم رحمَنی

 چراغ ماشين که جلوی پای‌مان را روشن کرد توانستم چندتایی‌شان را ببینم. کیسه‌ی حمام، سنگ پا، تیغ ریش تراشی، دستکش، کیسه‌ی نایلونی. کل سرمایه‌مان همین‌ها بودند. پاهایم را توی شکمم جمع کرده بودم و تکه‌ای از چادر مادرم را توی دست‌هایم فشار می‌دادم. نور ماشين که داشت از روی بساط‌مان می‌گذشت، چشم‌هایم توی چشم‌های دختری که عقب ماشین نشسته بود جا ماند. چشم‌هایش را نشانده بود روی دست‌هایم.


  بوی گلاب از چادر مادرم بلند می‌شود، تنش همیشه بوی گلاب می‌دهد. هیچ‌کدام‌شان حرفی نمی‌زنند. پدر روی دو پایش نشسته و برای هزارمین بار جنس‌ها را مرتب می‌کند.


  خودم را توی بغل مادرم جمع می‌کنم، مثل آن‌وقت‌ها که دل‌پیجه دارم. اینجوری دردهایم کمتر می‌شوند، گاهی فکر می‌کنم لابد دردهایم را به مادرم می‌دهم. اگر اینطور باشد خیلی بد است. چون می‌دانم آنقدر درد در تن و روح مادرم هست که دردهای من روی‌شان می‌مانند، شاید سر بخورند و بریزند زیر پایم.


 چشم‌های دختر خشک می‌شود روی دست‌های من. روی بساط ما؛ و شال گردن قهوه‌ای را از گردنش باز می‌کند. ماشين می‌پیچد و کمی آن‌طرف‌تر می‌ایستد. دختر پیاده می‌شود. مادرم چادرش را روی سرش جابجا می‌کند. پدرم دست‌هایش را روی شانه‌هایم فشار می‌دهد. پشت گردنم تیر می‌کشد، اما دوست دارم تا ابد این کارش را تکرار کند.


  چرا نزدیک نمی‌شود؟ سعی می‌کنم توی ذهنم تصویرشان را بازسازی کنم. کیسه‌ی حمام! تیغ ریش‌تراش! دستکش! سنگ پا! کیسه‌ی نایلونی! کدام‌شان به دردش می‌خورد؟ به پدرم گفته بودم اسباب‌بازی بهتر است، فکر کرده بود برای خودم می‌گویم و حرفم را از کنار گوشش رد داده بود. 


  دستش را دراز می‌کند و از هر کدام، یکی برمی‌دارد. می‌چیندشان کنار هم نزدیک  پایش. سرفه‌اش قطع نمی‌شود و مدام رویش را برمی‌گرداند. توی چشم‌هایش آب جمع شده و از دهانش بخار صورتی گلوله می‌شود و شکل عروسک‌های پارچه‌ای توی مغازه‌ها را می‌گیرد. دستم را دراز می‌کنم بگیرم‌شان. پدرم دستم را می‌کشد و می‌چسباند به پهلویم. مادرم چادرش را جلوتر می‌کشد. 


  توی چشم‌هایش، چشم‌هایم جا باز می‌کنند. خودم را می‌چسبانم به مادرم. پدرم به دست‌هایش و به کیفش نگاه می‌کند. منتظر چند اسکناس است. از صبح مدام می‌گفت امروز، روز ما نیست. هیچ چیز نفروخته بودیم و حالا دیگر آنقدر شب شده بود که می‌توانستم سرم را روی زانوی مادرم بگذارم و چادرش را بکشم روی سرم و خواب عروسک‌های توی ابرها را ببینم. 


  پولی که به پدرم می‌دهد بیشتر از پولی‌ست که از فروش آن چند قلم جنس نصیب‌مان می‌شد. 


   سرش را یک‌وری کج می‌کند و یک چیزی که نمی‌دانم اشک است یا اثر سوز سرما یا فشار سرفه‌های پی‌درپی از چشم راستش می‌ریزد روی گونه و تندی می‌رسد تا زیر چانه و بعد دیگر مسیرش را گم می‌کنم. نمی‌دانم چرا دلم پیچ می‌زند و توی دهانم بوی شیر مانده پخش می‌شود. 


  گوشه‌ی چادر مادرم را کنار می‌زند و می‌پرسد دیگر که حامله نیستی؟ پدرم نفسش را محکم به بیرون می‌دهد، زانوی راستش را می‌چسباند به زمین، نیم‌خیز می‌شود و اسکناس‌ها را می‌چپاند توی جیب شلوارش. 


  صدای ریز گریه‌های مادرم را می‌شنوم. صورتم را نزدیک تنش می‌کنم تا یک جای نرم و کمی گود پیدا کنم و سرم را تویش جا بدهم. مادرم همینجور که صدای گریه‌اش بلندتر می‌شود، دستش را دورم می‌رساند و آرام‌آرام به پشتم می‌کشد.


  می‌شنوم که از مرگ خواهرم چیزی گفت. از اینکه آن‌قدر کوچک بود که تحمل سرما را نداشت. از این‌که آن‌قدر سرفه‌هایش بند نیامد که خفه شد.


   دختر تند و تند سرفه کرد تا که نشست روی زمين. از باریکه راهی که پشت چادر مادرم درست کرده بودم دیدمش که دو دستش را محکم گرفت به سینه‌اش و سرش را آن‌قدر پایین آورد که دیگر نمی‌توانستم از آن باریکه راه چیزی ببینم.


   صدای متصل مادرم را می‌شنیدم که وای وای می‌گفت و اسم خواهرم را ریز ریز به زبانش می‌آورد.


   از آن سال بلوا که خواهرم مثل یک تکه یخ روی دست مادرم مانده بود تصویری محو مثل اثر سرفه‌های صورتی دختر به‌خاطرم مانده. 


   تمام آن زمستان مادرم از تنها اتاقی که آن سر شهر گیرمان آمده بود بیرون نیامد. ساعت‌های بازی من کنار آن پاساژ قدیمی و بزرگ که از صبح خیلی زود تا آن‌وقتی از شب که خیابان پهن و بلند جلوی روی‌مان از ماشين و اتوبوس و بوق و سروصدا خالی‌تر می‌شد، پر از آدم بود، از من گرفته شده بود.


   توی دست‌های مادرم چند بسته آدامس همه‌ی دارایی‌مان بود.


   سرگرمی اصلی من دیدن و شماره‌گذاری رنگ کفش‌های عابران بود. تا ١٠ بیشتر بلد نبودم بشمرم و به ١٠ که می‌رسیدم دوباره از اول شروع می‌کردم. گاهی می‌شد شب‌ها که مادرم حوصله‌ای داشت و می‌خواست باهام حرف بزند مثلا می‌پرسید امروز چندتا کفش سفید دیدی؟ و من می‌گفتم مثلا ١٠ تا ١٠تا. مادرم می‌خندید و دست‌های یخ‌زده‌اش را به سرم می‌کشید و چیزی می‌گفت که نمی‌فهمیدم....

    شکمش که جلوتر آمده بود یک‌روز صبح شنیدم به پدرم می‌گوید دیگر نمی‌تواند روی زمين سرد بنشیند و می‌گفت برای بچه خوب نیست. من که زیر پتو خودم را جمع کرده بودم فکر کردم من را می‌گوید. می‌دیدم روزهایی که خیلی سرد بود مادرم نمی‌گذاشت روی پله بنشینم و تمام روز من را توی آغوشش می‌گرفت و مدام چادرش را می‌کشید پایین پایم و چیزهایی می‌گفت که نمی‌فهمیدم... 

  بچه که به دنیا آمد، پدرم که خیلی کم پیش می‌آمد ببینم دارد حرف می‌زند یا می‌خندد، آمد کنارم نشست و یک آب‌نبات داد دستم. چیزی گفت که نفهمیدم... 

  خواهرم خیلی کوچک بود که دوباره رفتیم نشستیم کنار آن پاساژ و من کفش‌ها را شمردم... سفیدها ١...٢...٣... سیاه... سیاه... آبی... صدای گریه‌ی خواهرم هم حواس من را پرت می‌کرد هم کفش‌هایی که راه می‌رفتند را جلوی پای‌مان ثابت می‌کرد.


   یک‌بار آن‌وقت‌ها که شکم مادرم بزرگ شده بود دوباره دختر آمد نشست کنار مادرم. چشم‌هایش روشن بود و کفش‌هایش سیاه. شال گردن قهوه‌ای‌اش را از گردنش باز کرد و پیچاند دور گردنم. یک کیسه خوراکی داد دستم و چانه‌ام را بین انگشت‌هایش گرفت و چندبار آرام‌آرام نوازش کرد. کمی کنار مادرم نشست و بی که حرفی بزند چند بسته آدامس خرید و رفت.


   وقتی رفت مادرم گفت: دستش خوبه. هروقت ازم آدامس می‌خره تا شب هیچی رو دستم نمی‌مونه.


  بعد پاکت شیر را برایم باز کرد و یک تکه از کیک را توی دهانم گذاشت. تکه‌ی دیگرش را توی دهان خودش. و چیزی گفت که نفهمیدم چه بود... 

   خواهرم که مرد، پدرم خانه را عوض کرد. یک اتاق دیگر گرفت که چند پله می‌خورد و آن‌قدر می‌رفت زیر زمین که روز هم سیاه بود مثل شب. مثل رنگ کفش‌هایی که از ١٠ تا ١٠تایی هم بیشتر بودند. من بزرگ‌تر شده بودم و پدرم هم همراه ما می‌آمد. جاهای شلوغ را دوست نداشت. همین‌طور که راه می‌رفتیم، یک گوشه‌ای کنار یک ساختمان کوچک یا نزدیک یک درخت، زیرانداز را پهن می‌کرد و من را می‌نشاند کنار پایش. مادرم چادرش را هی می‌کشید جلوی صورتش و پدرم سرش را می‌گذاشت بین زانوهایش و چیزهایی می‌گفت که نمی‌فهمیدم. 

                                                                            *********
   آن‌قدر بزرگ شده بودم که دیگر درد را توی چشم‌های مادرم و دست‌های خشک پدرم ببینم.  آن‌قدر بزرگ شده بودم که به پدرم بگویم به‌جای کیسه‌ی حمام و سنگ پا، عروسک بچینیم روی بساط. می‌دانستم هیچ پدر و مادری از خواسته‌ی بچه‌اش نمی‌گذرد و عروسک‌ها بیشتر از تیغ ریش‌تراش خریدار دارند. پدرم فکر می‌کرد عروسک‌ها را برای خودم می‌خواهم و می‌گفت عروسک روی دست‌مان می‌ماند. 


  مردم حمام می‌روند و این چیزها دیگر خیلی توی هر مغازه‌ای پیدا نمی‌شود. 


  مادرم حرف نمی‌زد. از روزی که خواهرم مثل یک تکه یخ روی دست‌هایش ماند مادرم یخ زد. فقط گاهی چیزهایی می‌گفت که نمی‌فهمیدم. 

                                                                       **************
 
  صبح که می‌خواستیم از خانه بزنیم بیرون، زیر پای‌مان برف‌های دیروز یخ زده بودند. مادرم هی پا به پا می‌کرد که خانه بمانیم. خواهرم سرفه می‌کرد و از دهانش بخار صورتی گلوله می‌شد و شکل عروسک‌هایی را می‌گرفت که هر روز توی مغازه‌ها می‌دیدم. پدرم هی از در اتاق بیرون می‌رفت، کفش‌هایش را می‌پوشید و هی برمی‌گشت و کفش‌هایش را در می‌آورد. دستش را می‌گذاشت روی پیشانی خواهرم و با صدایی که انگار داد بزند به مادرم می‌گفت این بچه مگه دوا نمی‌خورد؟

   مادرم دست‌هایش می‌لرزید و بچه را می‌چسباند به خودش و می‌گفت به خدا که می‌خورد. می‌خواستم خودم را به خواب بزنم که مادرم از رفتن منصرف شود اما سرفه‌ها و گریه‌های خواهرم از زیر پتو می‌کشاندم بیرون و دست‌های مثل تنورش را می‌گرفتم توی دست‌هام. می‌شدم یک تکه نان تازه از تنور در آمده و از جا جست می‌زدم و چشم‌های ترسان مادرم را می‌ديدم که می‌خواست پشت دست‌هایش که پی‌درپی می‌کشید روی چشم‌ها، پنهان‌شان کند. اما نمی‌شد که نمی‌شد. 


  تنور داغ خواهرم که سرد شد، دست‌های مادرم دیگر نلرزید. اشک‌هایش روی صورتش یخ زد. پدرم کفش‌هایش را در نیاورد و کُتش آویزان شد. بخار صورتی توی خانه می‌چرخید و شکل ابرها را می‌گرفت. دست‌هام را دراز می‌کردم و به خیالم می‌گرفتم‌شان. پتو را برداشتم و روی تکه یخی که روی دست‌های مادرم مانده بود گذاشتم. شب شده بود و داشتم فکر می‌کردم چند کفش سیاه و چند کفش سفید از جلوی پاساژ رد می‌شوند. صداهایی می‌شنیدم که نمی‌فهمیدم. 

                                                                             ************
 
دختر شال گردن قهوه‌ای‌اش را از گردنش باز کرد. پیچید دور گردن من. با انگشت‌هایش چانه‌ام را نوازش کرد. بخار صورتی اطرافش را با دست پراکنده کرد و خودش را کنار مادرم جا داد. سرش را گذاشت روی زانوهای مادرم و پرسید آدامس نداری؟

ارسال به دوستان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
Iran (Islamic Republic of)
۲۰:۰۳ - ۱۴۰۲/۱۱/۱۳
0
0
لایک