داستان کوتاه
مریم رحمنی
یک... دو... سه... حرکت. تند و تند رکاب میزدم تا از پسرهای بزرگتر جا نمانم. آنها هم قد و هیکلشان از من درشتتر بود و هم دوچرخهشان.
من مثل بقیهی دخترهای کوچه از خودم دوچرخهای نداشتم و وقتهایی که یاسر دوچرخهاش را نمیخواست سریع آنرا ازش کِش میرفتم و میدویدم توی کوچه و با زحمت خودم را آن لالوها بین پسرهای بزرگتر از خودم که هرروز مسابقهی دوچرخهسواری میدادند جا میدادم.
یاسر برادر کوچکترم است و آنروزها همیشه عاقلتر از من فکر و رفتار میکرد. البته حالا هم که بهش فکر میکنم میبینم از حق نگذریم هنوز هم عاقلتر از من است. من در آستانهی چهل سالگی هنوز رفتارهایی دارم که اگر کسی به خودش جرأت بدهد و دربارهشان باهام حرف بزند حتما خواهد گفت زیادی بچهگانه و خام زندگی میکنم.
مثلا هنوز خانهای از خودم ندارم، هیچ وسیلهی نقلیهای نیز، تو بگو حتی یک دوچرخه که همهی عشق من از کودکیام بود. یک زندگی روبه راه و مشخص که هیچ. کار ثابت و درست که بتوانم رویش حساب کنم هم اصلا حرفش را نزنید! فقط تا دلتان بخواهد رؤیاهای جور و واجور توی سَرم برای خودشان جولان میدهند، میچرخند و هرجا دلشان خواست مینشینند و آرام میگیرند.
برای همین هم هست که میگویم من هيچوقت نتوانستهام رفتار و سبک زندگی معقولی داشته باشم. یا بهتر بگویم هيچوقت نتوانستهام مثل آدمبزرگها زندگی و رفتار کنم.
داشتم میگفتم هروقت یاسر با دوچرخهاش کاری نداشت، دست من بود. باهاش بین بقیهی دختر و پسرهای کوچه پُز میدادم و یکبار با پول تو جیبیام رفتم یک نوار قرمز خریدم و دوچرخهام را نوارپیچ کردم. با این کار انگارکن سند کل کوچه و خانههایش را شهرداری زده باشد به نامم. با یک غرور و نخوتی پا میزدم که نه انگار همین دیروز بود التماس آن پسرک گندهی بوگندوی تهِ کوچهی بنبست را میکردم که بگذارد روی زین دوچرخهاش تنهایی بنشینم و ببینم با دوچرخهی آدمبزرگها سواری کردن چه شکلی است.
کوچهی بنبست یک کوچهی کوچک و آرام بود با پنج خانه که یکجورهایی برای من بازیکردن توی آن کوچه قدغن اعلام شده بود. پیرمردی توی یکی از خانهها با همسر پیرش زندگی میکرد و میگفتند هیچکدام از بچههایشان ایران نیستند.
یکبار که دور از چشمهای همیشه هوشیار مادرم با دوچرخه رفته بودم توی کوچهی بنبست و برای خودم تمرین میکردم تا بتوانم بدون گرفتن فرمان دوچرخه پا بزنم و تعادلم را حفظ کنم، پیرمرد که هیچوقت اسم فامیلش را یاد نگرفتم از لای در اشاره کرد بروم نزدیک خانه.
برای من که هيچوقت برای هیچکسی مخصوصاً همسایهها کوچکترین جذابیت و اهمیتی نداشتم این اشارهی همراه با لبخندِ چشمهای ریزش که زیر چروکهای پیدرپی پلک و پیشانی نوری ازشان بیرون نمیزد، یک زنگ خطر بود. یک چیزهایی از پیرمرد شنیده بودم و نمیتوانستم چیزی ازشان بفهمم و درک آن چیزها در آن سن برای من خیلی سخت و پیچیده بود.
آنشب بخاطر اینکه تا نزدیکی در خانهی پیرمرد رفته بودم و کمی مکث کرده بودم از مادرم کتک سختی خوردم، البته دارم کمی غلو میکنم، میخواهم یکجوری خودم را مورد نمیدانم مثلا ظلم، یا یک چیزی مثل این نشان دهم. البته که واقعا اینطور نبود اما مادرم بهشدت برافروخته شد و حالت چشمها و لبهایش شبیه جادوگرهای توی انیمههای تلوزیونی شد، یا نه!
شبیه کدو تنبلهایی که برای جشنهای هالوین طراحی میکردند یا اصلا بگذار ببینم، شبیه زن همسایه میشد وقتهایی که چادر به کمر جلوی در خانهاش میایستاد، درحالیکه صفیر صور اسرافیل را از حنجرهاش درمیآورد و با چشمهای سرخ و از حدقه درآمده کلمات نامفهومی را به زبان میآورد و ما میفهمیدیم باید هرچه سریعتر محل را ترک کنیم یا لااقل کمتر سر و صدا کنیم. بله مادرم آنشب یک چیزی شبیه ترکیب همهی اینهایی شد که برشمردم. بعد از آنشب دیگر هیچیک از درختهای توت آن کوچه و هیچکدام از کلاغها و گربهها من را آنجا ندیدند.
یک زنگ کوچک استیل برای دوچرخهام خریدم و یک قمقمهی آب هم بستم نزدیک رکابش. ظهرها که اجازه نداشتم توی کوچه باشم، دوچرخهام را میآوردم توی حیاط خانه و با آب و دستمال و مایع ظرفشویی میافتادم به جانش.
به خیال خودم برق میانداختماش و نونوارش میکردم. یکبار بعد از اینکه نوار تازهای بسته بودم دورش و زنگ استیلش را حسابی برق انداخته بودم و یک روکش چرم مشکی به زیناش کشیده بودم، پسرک بوگندوی تهِ کوچهی بنبست شلوار وصلهدارش را تا نزدیک گردن بالا کشید و یک صدای نامشخص و کثیف از یکجایی از نمیدانم حنجره یا دستگاه گوارشش بیرون داد و جستی پرید عقب تَرْک دوچرخه و با آواهایی که مردان چهارپا سوار از خودشان درمیآورند من و دوچرخه را به اینطرف و آنطرف هل میداد. قد نسبتا بلندی داشت و پاهایش روی زمين کشیده میشدند.
بهکمک پاها تلاش بیثمر من را در نگه داشتن دوچرخه کور میکرد و مجبور میشدم به مسیری که رد پاها روی زمين فرمان میداد بروم و بوی بد دهان و بدن پسرک را همراه با صداهای ناهنجارش تحمل کنم. خدا خدا میکردم یکنفر از زنهای همسایه که همیشهی خدا توی کوچه پلاس بودند سر و کلهاش پیدا شود و من را از دست آن غول بیشاخ و دم خلاص کنند. ولی آنوقت ظهر که هیچ جنبندهای نه روی زمین و نه توی هوا دیده نمیشد، کدام زن و کدام همسایه!
یکچیزی از پهلوی راستم داشت میرفت بالا و در واویلای آن مراسم چندشآوری که پسر برایم تدارک دیده بود، هیچ تمرکزی برای فهمیدن منشاء آنچه آرامآرام داشت تا نزدیک سینهام میرسید، نداشتم.
هماندم که فهمیدم پخش زمین شده بودم و هیچ نمیدانستم چه اتفاقی افتاد و چطور تعادلم را از دست دادم. دستهای پسرک بدنم را محکم چسبیده بود.
از خشمی که نمیدانستم از کجای درونم جوشیده به خودم میپیچیدم، همه توانم را توی پاهایم ریختم و یک آن همانکه بهسمت پسرک چرخیدم لگدی به وسط پاهایش زدم و از جا جستم و بلند شدم.
وسط کوچهی بنبست بودم و سایهی درخت بلند اکالیپتوس افتاده بود روی سرم. پسرک از درد به خودش میپیچید یا لااقل دلم میخواست اینطور بود. از جایش بلند نمیشد و صدای نالهی ریزی از ته گلویش میریخت کف کوچه. روکش زین دوچرخه کج شده بود و یکی از پایهها شکسته بود. زنگ استیل از جایش کنده شده بود و به یک سیم نازک سبز رنگ آویزان بود.
تمام بدنم میلرزید و پاهاییم توان رکاب زدن نداشتند. دوچرخه را به خودم و خودم را به دوچرخه تکیه دادم. با پای چپم آرامآرام پایهی شکسته را به جلو و عقب حرکت دادم. میشد درستاش کرد، کمی خرج برمیداشت و توی فکرم بود که همهی پولم را دادهام برای زلم زیمبوی چرخ و دسته و زین.
با این حساب چند روزی باید گوشهی حیاط میماند و هی از کنار این دیوار به پشت آن درخت جابجایش میکردم تا لااقل کمتر از آفتاب وسط مرداد آسیب ببیند. به خودم دلداری میدادم و دوچرخه را دنبالم میکشیدم. پیرمرد با دندانهای یکی در میانش که از میان لبهای چندشآورش پیدا بودند و آن برق ترسناک چشمهای چروکیدهاش مقابلم ایستاده بود. صدای کلاغی از روی درخت اکالیپتوس پیچید وسط کوچه. باید از خیر دوچرخه میگذشتم.
با تشکر از عصر جدید و نویسنده محترمشون.