*مریم رحمَنی
- سیگار میکشی؟
- من؟ نه!
- گفتم اگه سیگار میکشی با هم بکشیم.
- نه شما بکش! من مشکلی ندارم.
- پس شیشه رو میدم پایین.
- میگم شما چون نویسندهای نشانههایی هم که میگید مخصوص خودتونه!
- چطور؟
- مثلاً گفتید جلوی خودکار فروشی منتظر باشم. نگفتید مثلاً زیر اون درخت چنار یا جلوی دوچرخهفروشی.
- آره… مثلاً اگه تو بودی میگفتی جلوی اون ساختمون که واسه پهلوی اوله وایسا…
خندهی بلندی کرد و با همان خنده گفت:
-پهلوی اول!
- بعد میگفتی چرا اینجا وایسادی؟ این که واسه پهلوی دومه!
دوباره خندید، اینبار با صدای بلندتری و با چشمانش ردیف ساختمانهای سمت راستش را میپایید که تند و تند از کنارشان رد میشدند. ناگهان از جایش پرید و با انگشت اشارهاش بنایی را نشان داد و گفت الان مثلا این مال دورهی انتقاله.
- انتقال؟
- اواخر قاجار و اوایل پهلوی رو میگن دورهی انتقال.
-یعنی قاجار رو به پهلوی انتقال دادن؟
- نه یعنی بنا هنوز کمی از ویژگیهای دورهي قاجار رو داره، اما شیوههای اروپایی هم توش دیده میشه.
- پس دفعهی بعد من میرم زیر یکی از این ساختمونهای دورهی انتقال وایمیستم.
آرام گفت:
- دفعهی بعد؟
دستهایش را به سینهاش قفل کرد و بازوی چپش را که دوباره تیر میکشید محکم در دست گرفت.
- سردته؟ چرا نمیگی پس؟
بخاری را زیاد کرد و شیشه را بالا کشید.
- الان گرم میشه.
- چقدرم همهجا شلوغه؟
-دم عیده دیگه.
-کجا داریم میریم؟ اینطرفها رو من اصلا بلد نیستم!
-یاد میگیری کمکم. یه جایی میریم که…
- وای
- چه عصبانی بود!
- چرا هیچکی به هیچکی رحم نمیکنه؟
یک سیگار روشن کرد و لبهی پنجره را کمی پایین کشید، اولین دود سیگار غلیظ و تند بود، درست شبیه هوای بیرون!
-یهجایی میریمکه… ای بابا…
-سیگار زیاد میکشین؟
چراغ قرمز شد. با آنهمه شلوغی احتمالاً تا دو یا سه بار قرمز شدن چراغ باید صبر میکردند. پس دستش را از روی فرمان برداشت و با کمرش به در سمت خودش تکیه داد. حالا راحتتر میتوانست او را ببیند. روسری قرمز روی سرش انداخته بود و هیچ اصراری نداشت همهی موهایش را بپوشاند. کت و دامن خاکستری پوشیده بود و کیف کوچکش را محکم در آغوش گرفته بود. همان بود که در عکس دیده بود.
لبخند زد و با دست راستش کمی از موهایش را به پشت گوشش هدایت کرد.
- کمی صبر کنی میرسیم.
- ولی خیلی شلوغه!
- برای همه شلوغه.
صدای زنگ موبایل شنیده شد. به گوشی نگاه کرد و گفت: ریمایندر (Reminder) گذاشته بودم. چشمش افتاده بود روی صفحه گوشی و نوشته را خوانده بود: "سپندار"... اسم پسرش بود.
- پسرم امروز پیش من بود باید این ساعت میبردمش خونهی مادرش.
به ساعتش نگاه کرد ساعت ۶ و نیم عصر بود.
- نه دیگه زودتر بردمش امروز…..
*****************
در را آرام باز کرد و مواظب بود پایش را که روی جدول میگذارد موقع بستنِ در، تعادلش بههم نخورد.
تابلو را خواند: "کافه بتهوون"
- فکر کردم شاید اینجا رو…
- من فقط یه بار رفتم کافه.
برگشت و بهصورت صاف و سفیدش که با موهای جوگندمی خیلی روشنش حالا انگار کمی میدرخشید نگاه کرد.
- اونم لابد کافه نادری.
خب مشخص است که بهجز چند تابلو از دست نوشتهها، شعرها و ترانههای قدیمی از ابتهاج، ترقی، اردلان سرفراز و دیگران و یکی دو گرامافون چیزی به چشم نیامد که بتواند ربط بین اسم کافه و فضای آنرا بفهمد. اما حس کرد آنجا را دوست خواهد داشت.
-اگه سردت نمیشه بریم تو ایوان بشینیم.
- آره بریم. خوبه هوا.
صدایش را کنار گوش او آرام کرد:
-منم سیگار بکشم.
معمولا عادت نداشت با چیزی مخالفت کند سعی میکرد همیشه خودش را با هرچیزی وفق دهد، لااقل تا زمانیکه اینهمه کنار آمدن خستهاش نکرده باشد.
***********
هرکدام روی یک صندلی روبروی هم نشسته بودند. آنطرف ایوان روی یک صندلی یک سبد حصیری گذاشته شده بود که تویش را پر کرده بودند از نارنج و پرتقال. همراه رنگ قرمز روسریاش تنها رنگهایی بودند که در آنجا میشد دید.
-جای قشنگییه. شاید از این بهبعد بیشتر برم کافه.
- باهم میریم
- اون نارنجها رو دیدید؟
- درخت بهار نارنج دیدی؟ دیدی چه بویی داره؟
- رفته بودم شیراز....
- خیلی ممنون آقا...
مِنو را گرفت سمتاش
-اول انتخاب کن....
خودش را مشغول خواندن نوشتههای توی منو کرد و فکر کرد الان یک نوشیدنی داغ خیلی میچسبد.
-خب... میگفتی.
- هیچی! وسط بلوار، بهار نارنج کاشته بودند، گریهام گرفت.
خندید و چشمهایش برق زد:
- گریه چرا؟
- قشنگ بود آخه.
لبخند زد. دستهایش را زیر چانهاش گذاشت و به چهرهاش خیره شد؛
- میشه عینکتو برداری؟
دستهی عینک به موهایش بند شده بود و دستهای از موهای افتاده در پشت گوشش را با خود بیرون کشید. خندهاش گرفت و چشمانش را همراه لبخندش بازتر کرد.
- چه چشمهای قشنگی داری!
داشت با خودش فکر میکرد کاش امشب هیچوقت تموم نشه! کاش همینجا زمان کش بیاد! کاش دیگه هیچکس سراغمو نگیره....
-چرا ساکتی؟ کجا رو نگاه میکنی؟
صدای زنگ موبایل او را به خودش آورد:
-جانم؟....... نه تو شهرم!.... میام... یه ساعت دیگه راه میافتم.... خیالتون راحت... خودم میام نگران نباشید.... خداحافظ!
-عجله داری؟
- عجله؟
خندهی ریزی کرد... - نه چه عجلهای؟
-عه! آقا ببخشید... ما هنوز انتخاب نکردیم.
کمی آنطرفتر زن و مردی پشت میزی نشسته بودند. زن پشتسر هم سیگار میکشید و بیشتر از آنکه حواسش به مرد روبهرویش که موهایش را از پشت بسته بود باشد به اینها بود.
- یه چیزی انتخاب کنیم که مال هردومون همون باشه.
- هاتچاکلت خوبه؟
کمی مکث کرد:
- اممم.. آره عالیه... کیک چی بخوریم؟ کیک هویج؟
-- ببخشید فقط کیک هویج نداریم! ولی آلبالویی داریم!
- خوبه آلبالویی؟
لبخند زد و خودش را نزدیکش رساند و آرام گفت: از هویج بهتره.
زنی که آنطرف نشسته بود انگشت شستش را به نشانهی تایید نشان داد و با صدای بلند گفت: منم بودم آلبالویی سفارش میدادم. همیشه تو ذهن آدم میمونه.
گوشهی لبش لرزید. رویش را برگرداند و دو انگشت اشاره و نشانش را آرام زیر چشم راستش کشید.
- بارون میاد؟
-آره فکر کنم.
-کو؟
دستش را از روی نردههای فلزی باز کرده بود سمت حیاط.
- شاید فقط یه قطر اومده اونم چکیده رو صورت من.
دستش را که بلند کرده بود گذاشت روی دست او.
- خیلی چشمات قشنگن. حتی اگه بارون نیاد.
**************
کیک آلبالویی ترد و داغ بود و هرکاری کردند نتوانستند با چنگال برش دارند.
- فکر کنم باید با دست بخوریم.
و با صدای بلند خندید.
- خوب با دست بخوریم کیبهکیه!
هر دو خندیدند. بلند خندیدند. طوریکه همه سرشان را به سمتشان برگرداندند.
- اینا چرا نگاهمون میکنند؟
- ولشون کن... بیا... اینو برای تو جدا کردم.. کاملاً بهداشتی! دوباره خندیدند و باز به چشمهایش خیره شد که انگار داشت باران میآمد باز.
**********
شاید هنوز هم آدمهای همانشب، همانجا بیایند و کنار هم بنشینند، و شاید آن زنی که روبرویشان نشسته بود و سیگار میکشید و با مردی که روی آنیکی صندلی نشسته بود و موهایش را از پشت بسته بود، با بیحوصلگی حرف میزد هم هنوز بیاید و همانجا بنشیند و شاید گاهگداری نگاهش بیفتد به آن دو صندلی کنار نردهها و یادش به آنشب بیفتد که هوا سرد بود و دو نفر روی آن صندلیها نشسته بودند و کیک آلبالوییشان را با دست میخوردند و یکیشان یکیدوباری با صدای بلندی خندید و آنیکی به صندلی تکیه داد و پرسید هوا یکم سرد نیست؟
----------------------------------------------
* رسمالخط نویسنده رعایت شده است