۲۰ آبان ۱۴۰۳
به روز شده در: ۲۰ آبان ۱۴۰۳ - ۱۵:۱۶
فیلم بیشتر »»
کد خبر ۹۲۸۳۸۶
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: ۱۰:۰۲ - ۰۱-۱۰-۱۴۰۲
کد ۹۲۸۳۸۶
انتشار: ۱۰:۰۲ - ۰۱-۱۰-۱۴۰۲
دنیای خیال در هجوم خبرهای واقعی - 7

آدینه با داستان/ نامش را غروب گذاشته بودند

آدینه با داستان/ نامش را غروب گذاشته بودند
  تغییر غروب برای آدم‌های روستا از آن شبی شروع شد که تقی نفتی رفته بود سهم نفت چراغش را بدهد. فریاد می‌کشید و کوچه‌های پیچ و واپیچ روستا را چهار دست و پا طی می‌کرد. چه شده بود؟

 داستان کوتاه

مریم رحمَنی

   هیچ ویرانه‌ای دیگر آباد نمی‌شود. هر ویرانه‌ای داستان‌های ناخوانده‌ای دارد که تنها کسی را که ویران شده باشد به خود می‌کشاند. خانقاهی بود مثل یک تکه خشت بزرگ و سالم در میان ویرانه‌های یک روستای متروک. کیلومترها دور از هر آبادانی.

   یک نگین یاقوت وسط حیاط خانقاه دیده می‌شد، نزدیک‌تر که می‌شدی دیگر نگین یاقوت نبود، دختری بود با پیراهنی ارغوانی و موهای بلند سیاه که داشت چیزی را از زیر خاک بیرون می‌کشید.

   صفحه‌ی اول نم خاک را به‌خود گرفته بود،جابجا پارگی و مچاله‌گی دیده می‌شد. با خطی کج و معوج و ناخوانا نوشته بودند: عشق اسطرلاب اسرار خداست. صفحه‌های بعد اما روشن بودند، انگار در همین نزدیکی‌ها نوشته شده باشند. دفترچه را تکاند. بعد شانه‌ی راستش خاک هفتصدساله‌ی دیوار را به خود گرفت. شقیقه‌اش را نزدیک دیوار برد تا خستگی راه را با آن شریک شود. حالا می‌توانست بی‌هیچ فشاری کاغذها را بخواند:

    مردم نامش را غروب گذاشته بودند هر وقت می‌دیدی‌اش انگار کن آفتابی در حال غروب کردن است. همان‌قدر باشکوه، همانقدر دل‌چاک کن. خانه و آشیانه‌ای نداشت؛ زن و فرزندی هم؛ و پدر و مادر و خانواده‌ای هم.

   از زمانی که یادم است تا قبل از حکم کدخدای روستا و دوری مردم از او، غروب که می‌شد سر کج می‌کرد سمت خانقاه و گوشه‌ی زاویه‌اش جایی برای خودش داشت. بدون کوچک‌ترین آزاری به هر جنبنده و بی‌جانی. آنقدر بی‌آزار بود که بعد از آن اتفاق کسی به جا و مکان و بود و نبودش کاری نداشت. تنها ازش دور شدند. 

   تمام دارایی‌اش یک‌دست لباس تنش بود با یک دوتار که هیچ‌کدام‌مان نمی‌دانستیم از کجا آورده بود. از شروع صبح در کوچه‌های روستا قصه‌سرایی می‌کرد، قصه‌ی عشق‌های بی‌سرانجام و فراق‌های بی‌پایان را می‌خواند. هیچ‌کس حوصله‌ی شنیدن قصه‌هایش را نداشت. جوان‌ترها گاهی به طعنه بهش می‌گفتند، قصه‌هایش بی‌رونق است و از سکه افتاده. پیرترها سرزنشش می‌کردند که قصه‌هایش خدا را از یاد روستا می‌برد. استغفراللهی می‌گفتند، گوشش‌شان را می‌گرفتند. راه‌شان را کج می‌کردند و هر از گاهی یواشکی برمی‌گشتند نگاهش می‌کردند. گاهی دوتاری می‌زد و  آوازی می‌خواند.

     نوای دوتارش از کوچه‌ها بلند می‌شد. همراه ذرات هوا بالا می‌آمد، از لابه‌لای برگ‌های کاج می‌گذشت، برگ‌ها سبز می‌شدند، سبز سیر! چراغ‌های خانه‌ها یکی‌یکی روشن می‌شد، پنجره‌ها باز می‌شد، چلچله‌ای سرش را به آسمان می‌گرفت.  سوزش سوز صدای خنیاگران پیر بود هنگام وصل ماه و ستارگان... آوازش، آواز دلتنگی بود، از خم کوچه‌های مزارشریف تا پای دورترین ستون شبستان مسجدی از هفتصدسال پیش در سمرقند یا بخارا. یا شاید پای تپه‌ای در ری وقتی دشنه‌ی سرباز مغول در سینه‌ی یک دیوان فرو می‌رفت!

    صدای "غروب" از جایی بین زمین و آسمان زاده می‌شد. شکل می‌گرفت، بی‌شکل می‌شد، رنگ می‌گرفت، بی‌رنگ می‌شد، یکی بود و هزار می‌شد، هزار هزار آواز بود که چون ذرات درخشانِ ناپیدا و بی‌نشانی تمام کوچه را پر می‌کرد، چون رقص کولیان، پای کوهستان... چون رقص آتش.

   انگار که از دل تاریخ آمده باشد بیرون‌. اصلا سر و وضع و رخت و لباسش هم می‌خورد از ویرانه‌های تاریخ راهی به روستای ما باز کرده باشد. خاک کهنه‌ای همیشه‌ی خدا روی لباس‌هایش نشسته بود.

   علاقه‌ی سحرانگیزش به خانقاه هم دلیل دیگری بود که کوچک و بزرگ روستا باورشان بشود "غروب" مال زمان ما نیست. همین هم بود که هیچ‌کس کاری به کارش نداشت. نان و غذایش صدقه‌ی اهالی روستا بود و در سرما و گرما گوشه‌ی خانقاه خانه‌اش. نفت چراغش را تقی نفتی ماه‌به‌ماه بهش می‌رساند و زیرانداز و لحافش را زن کدخدا از جهیزیه‌ی دختر جوان‌مرگش جور کرده بود برایش.

    گاهی فکر می‌کنم "غروب" کم‌کم جزئی از روستا شده بود. شاید یکی از درخت‌هایش، یا یکی از خشت‌های همان خانقاه هفتصد ساله. نه از روستا خارج می‌شد و نه بود و نبودش چیزی به روستا اضافه یا از آن کم می‌کرد. از خیلی قبل‌ترها یادم است هرکس چیزی از او گفته بود. پیرترها می‌گفتند پسر زنی‌ست که آن سال‌ها در روستای بالا یک‌روز بی‌هوا غیبش زده بود و طفلک دیگر کس و کاری نداشت، آورده بودنش اینجا که تاریخ از او مراقبت کند. بعضی‌هاشان اما او را مهمان باران می‌دانستند:

    سالی آنقدر باران بارید که تا چند صد فرسخ اطراف روستا را سیلاب گرفته بود، روزهای زیادی بود خورشید رفته بود. یک روز دم غروب باران بند آمد، خورشید، بیرون نزده غروب کرد. طفل معصوم را کنار خانقاه پیدا کردیم. 

     به‌اندازه‌ی آدم‌های روستا روایت وجود داشت از زندگی و تولد غروب. اما آنچه یکی بود، خودش بود، بی هیچ تغییری، بی هیچ شتابی در زندگی.

    تغییر غروب برای آدم‌های روستا از آن شبی شروع شد که تقی نفتی رفته بود سهم نفت چراغش را بدهد. فریاد می‌کشید و کوچه‌های پیچ و واپیچ روستا را چهار دست و پا طی می‌کرد. چه شده بود؟ صبح فردایش فهمیدیم. هرچیزی که به غروب مربوط بود، آنقدر کم اهمیت بود که کسی گرمای لحاف کرسی‌اش را بخاطر او سرد نکند. صبح فردا اما ولوله‌ای افتاد بر جان سرد روستا. همه جا حرفش بود و پشت‌بندش لب می‌گزیدند و محکم بر پشت دست‌شان می‌کوبیدند. 

   سر غروبی تقی نفتی طبق عادت، بی سر و صدا از هشتی گذشته بود و توی حیاط خانقاه منتظر مانده بود تا غروب چراغش را بیاورد. صدایش را همراه صدای زنی شنیده بود که خشت خشت خانقاه و هر روزنی سر بیرون می‌کرد و چون صدای دوتار در هوا می‌پیچید. همین! بعدش دیگر همان بود که مردم می‌گفتند. و چه اهمیتی داشت که چه می‌گفتند؟ 

    داستان از همین‌جا شروع شد. کدخدا می‌گفت فعل حرام در روستا اتفاق افتاده و اهالی را از همنشینی با هرچیز و هرکسی که یک‌وقتی، یک‌جایی با غروب همراه بوده باشد برحذر داشت. 

    مردم دنبال کدخدا را گرفتند و اطراف خانقاه را دیوار بزرگی ساختند، به‌هوای این‌که غروب هم همانجا بماند و بشود یکی از خشت‌های هفتصد ساله‌ی خانقاه. چه اهمیتی داشت چه بلایی سرش بیاید وقتی به‌اندازه‌ی همان خشت‌ها دور از دایره‌ی روزمرگی‌ها و دغدغه‌های اهالی روستا بود. 


  هرچه می‌گذشت، فاصله‌اش از مردم بیشتر می‌شد و هر شب صدای آواز خواندن و صحبت کردنش با زنی از گوشه‌ی خانقاه به حیاط می‌رسید و از آنجا راه باز می‌کرد به سردر خانه‌ها و سرداب‌ها، از لای خشت و آجر  رد می‌شد و می‌رفت می‌نشست درست روی شانه‌ی مردمان. اما هیچ‌کدام‌مان در طول روز نه دیده و نه شنیده بودیم زنی از خانقاه بیرون آمده باشد. حتا همان‌روزها که مردهای روستا مشغول کشیدن دیوار بودند. 


   غروب لام تا کام از این موضوع با احدی سخن نمی‌گفت. مثل همیشه روزها در کوچه‌های خالی می‌گذشت و قصه می‌خواند،‌ آوازهای سحرانگیزش را سر می‌داد و نوای دوتارش را به هوا می‌سپرد. اصلن نه انگار که دیواری بود و حصاری. انگار جسم نبود. ماده نبود. 

    غروب که می‌شد، دوباره سر کج می‌کرد سمت خانقاه و تا صبح صدای آواز خواندنش گوش روستا را پر می‌کرد. 

    بی‌اعتنایی مردم و آب و غذا ندادن ایشان چنان در نظرش بی‌اهمیت بود تو گویی پریزادی است بی‌نیاز از خوردن و آشامیدن. تو گویی هر لحظه از نو متولد می‌شده است در یک جهان دیگر. 

     آن خانقاه هفتصد ساله از رونق افتاد، مردم خانه‌های‌شان را ازش دور کردند و آرام آرام روستای دیگری ساختند، دور از آنجا، خیلی دور.

    حالا سال‌ها از آن روزگار می‌گذرد و غروب ِ یک‌روز، دیگر صدایی نه از شبستان و نه از هیچ خشتی بلند نشد. و هیچ‌کس هم دیگر پی‌اش را نگرفت. 

                                                                              *******  
   برگ‌های دفترچه را آرام روی هم گذاشت و به غروب فکر کرد و به آن زن، که هیچ‌کس ندیده بودش. وسط حیاط خانقاه ایستاده بود و سرمای روزهای آخر آذر تیری بود که  از دانه دانه خشت‌ها رها می‌شد و توی چشم‌های روشن دختر می‌نشست. آن‌ها را بست. دست‌هایش را دور جلد دفترچه پیچانده بود و تکیه‌اش داده بود به قلبش.

   روبرویش ایوان هفتصد ساله‌ی خانقاه با آن آجرهای مهری ایلخانی، با نگین‌های کاشی فیروزه‌ای داشت رنگ می‌گرفت. باران آرامی شروع به باریدن کرد. چشم‌هایش را باز کرد. زنی مقابلش ایستاده بود. با پیراهنی ارغوانی و موهای بلند مشکی، با دست‌های لاغر استخوانی و چشم‌های روشن. تو گویی از رزمی بازگشته، از چنگال مغولی گریخته، شاهد فاجعه‌ای بوده از همه‌ی رنج‌های بشریت.

   دختر با همه‌ی عظمت تنهایی‌اش، مقابل زن ایستاد. نوای دوتاری در حیاط پیچید. باد چرخید و دانه‌های باران از سرانگشتان زن ارغوانی روی لب‌های دختر می‌چکید. غروب شده بود.

ارسال به دوستان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
عمو جغد شاخدار
Iran (Islamic Republic of)
۱۱:۲۷ - ۱۴۰۲/۱۰/۰۱
0
1
بی معنی
ناشناس
United States of America
۲۲:۴۱ - ۱۴۰۲/۱۰/۰۱
1
0
فضاسازی داستان عالی بود.