عصر ایران- هر چند کار رسانه انتشار و انعکاس خبرهای واقعی و تحلیل آنهاست و عصر ایران یک پایگاه تحلیلی - خبری است اما میان رسانه و ادبیات هم ربط وثیقی برقرار است و از این رو گاهی از دنیای واقعیت باید به تخیل پناه برد و به همین خاطر چندی است در عصر ایران شعر هم منتشر میکنیم اما تمام ادبیات شعر نیست بلکه در وادی نثر هم باید قدم زد که نسبت نزدیکتری با زندگی مدرن دارد و بهترین نماد آن داستان است و به تعبیر یک تاریخپژوه، هیستوری هم در استوری ریشه دارد.از این رو بر آنایم هر جمعه یک داستان کوتاه به قلم خانم مریم رحمَنی منتشر کنیم. تسلط نویسنده بر نثر و سبک خاص و آشنایی با فنون داستاننویسی دلیل این انتخاب است.
طبیعی است که هدف اصلی در خواندن داستان لذتبردن و احساس سفر به وادی دیگر است و نباید مانند گزارش یا مقاله و یادداشت یا دیگر ژانرهای روزنامهنگاری از داستان هم انتظار انتقال پیام یا نتیجه خاص و عیان و عریانی را داشت. بلکه داستان کوتاه یا رمان ما را با تجربههای نزیسته یا دنیاهای دیگری آشنا میکند:
*********
*مریم رحمَنی
- گفت یه مورد ناخوشایندیه، یه چیز شبیه همین
با دست چپش دستگیره را کشید و در را بست. بسته نشد، یک بار دیگر بازش کرد، کمی جابجا شد و دوباره محکمتر کشید.
- این درها رو ازبس باز و بسته میکنن خراب شدهن. محکمتر بزنید لطفا.
گوشی را به دست چپش داد و با دست راستش در را محکم کوبید. از صدای قرچ کوبیده شدن و احتمالا جا افتادن در، تکان خورد. همیشه صداهای ناگهانی او را از دنیای خودش بیرون میکشند، این دنیا هرچه باشد مهم نیست، فقط همیشه با یک تکان عجیب از آن خارج میشود.- نمیدونم دیگه
*********
گفت یه نیم ساعت بشینی هم ریپورتشو آماده میکنم هم سیدیشو
بخاری ماشینتون خاموشه؟
- نه، روشنه، هوا سرده خانم
چراغ قرمز بود و ١٣٠ ثانیه مانده بود تا سبز شود. با آنهمه ماشين که جلوشان بود پیش خودش فکر کرد به چراغ بعدی هم نمیرسیم.
- نشنیدم چی گفتی
********
- آره گفت باید حتما سیدیشو ببینه، خودشم زنگ زد وقت گرفت.
دستش را روی پیشانیاش گذاشت و با انگشتاش چشم راستاش را فشار داد. صدایش آرامتر شده بود، به پشتی ماشين تکیه داده بود و تمام بدنش را از قید فشار و انقباضی که از صبح دچارش بود رها کرد.
- اسممو که گفت منشی دکتر منو شناخت. گفت الان میتونه بیاد. برم ببینم چی میگه.
گوشی را بهدست دیگرش داد، کمی مکث کرد و گفت:
- بهت خبر میدم.
گره موهایش را که قبل از امارآی باز کرده بود تا بتواند راحتتر توی دستگاه بخوابد بعد از تمام شدن کار، بیحوصله بسته بود و جمعشان کرده بود زیر روسری پشمیاش. موهایش کمی نم داشتند و داشت فکر میکرد اگر سینوسها دوباره عفونت کنند یک درد دیگر را هم باید تحمل کند.
یک بوق کشیده و پشتبندش یک فحش آبدار او را از کلاه و آنتیبیوتیک و درد جدا کرد و انداخت وسط چهارراه.
- دیگه هیچکی به هیچکی رحم نمیکنه، فکر نمیکنن همهمون مهمون امروز و فردای دنیاییم. پسر باجناق همین همکارمون تو خط آزادی، هفتهی پیش شب خوابید صبح پا نشد. میگفت هنوز چهل سالشم نشده. ناکام موند طفلی.
نوجوان که بود وقتی در اعلامیهی فوت جوانی نوشته بودند "جوان ناکام" پرسیده بود یعنی چه؟ و شنیده بود یعنی ازدواج نکرده و کامی از زندگی نگرفته! حالا میدانست ناکام ماندن از زندگی چیز خیلی عجيبی نیست و ربطی هم به ازدواج کردن یا نکردن ندارد.
باران گرفت، بالاخره شروع شد، دو روز بود آسمان آنقدر باران در خودش داشت که رنگش کبود شده بود. حالا که میبارید دلش آرام گرفت. چیزی برایش خوش نیامده بود و ممکن بود هرچیزی که یک ساعت بعد میشنود رنگ برگهای نارون را، بوی باران را و وزش نسیم را برایاش مثل بغضهای نیمهشب و پیچ و تاب دردهای قلبش در نخستین ساعت صبح و لحظهی بیدار شدن، غیرقابل تحمل کند. اما حالا در آن لحظه به دلخوشی نیاز داشت، حتی بهاندازهی یک شتک از قطرهی باران که یواشکی از لای پنجرهی صندلی جلو بیاید و بنشیند گوشهی چشماش.
پسر بزرگ خدیجه ناماش باران بود، پسر بزرگ که میگویم آنوقتها شش ساله بود. یکروز که آنقدر باران آمده بود که آب حوضها سرریز شود و ناودانها سروصدای بازار مسگران راه بیاندازند، بههوای گرفتن یک برگ نارون با چوب افتاده بود توی حوض و سروصدای بازار مسگران نگذاشته بود کسی صدای دستوپا زدنش را بشنود و بازار که خوابید، درازکش روی آب حوض آب پیدایش کرده بودند و دو دستی بر سرشان زده بودند و بعد از آن تا سالها دیگر گذر باران به آن خانه نیافتاده بود. قطرهی روی لبش را که داشت با زبانش جمع میکرد فکر کرد اگر رفتهها برگردند شاید بارانِ خدیجه هم در یکی از همین سرریز شدنهای آسمان روی لبش بنشیند. طفلک این سالها از خشکی آب رفته بود.
گربهی سیاه درشتی از کنار درخت کمجان چنار که تنهاش به پهلو خم شده بود، جستی زد دو پای جلوییاش را رساند به لبهی پلهی یک بانک و خودش را کنار دیوار آن جمع کرد. رنگ سیاهش یکجوری بود انگار یک مخمل سیاه، مدتها در ظل آفتاب تابستانی مانده باشد و رنگ و رویش رفته باشد.
حوالی شش سالگیاش یکبار که خم شده بود از زیر تخت تیلههایش را جمع کند و بکشد بیرون، دستاش خورده بود به یک چیز پشمالویی و جلدی دستش را کشیده بود بیرون و بعدش مادرش را کشانده بود کنار تخت و فهمیده بودند گربهی سیاه درشتی آنجا افتاده و مرده است. چند روزی میشده انگار. سیاهیاش یکجوری بود، مثل مخمل سیاهی که روزها زیر آفتاب تابستانی مانده باشد.
از آنروز شبها از کابوس گربهی سیاه رنگ و رو رفته و روزها از وحشت رسیدن شب و رنگ سیاه آن، بیقرار و پریشان بود.
صدای رانندهی ماشین از کابوس گربهی سیاه، کشاندش بیرون:
- یه گربهی مریضی رو چند روزه آوردم خونه نون و آبش میدم.
راننده داشت از توی آینهی جلو به عقب نگاه میکرد که یعنی مخاطبم تویی. چشمهایشان در آینه یکدیگر را دیدند. حالا که لبها و بینی و خطوط صورت زیر ماسک رفتهاند، چشمها بیشتر از قبل حرف میزنند.
از حالت چشمها فهمید که میتواند حرفاش را ادامه دهد:
-صبح رفتم سمت امیربهادر کشک سنتی خریدم واسه خونه.
دنده را با لرزش تندی عوض کرد. خندهی کوتاه و صداداری کرد و گفت:
- به گربه هم دادم.
-مگه گربه کشک میخوره؟
-آره میخوره دوست داره، شیر میخوره، پنیر میخوره، هرچی خوشمزه باشه میخوره.
چقدر خیابان شلوغ است، اینهمه آدم کجا میروند؟ از کجا میآیند؟
گوشهی پیشانیاش را چسباند به شیشهی ماشین. سرد بود. خیلی سرد. زنی بهزحمت و با پیچ و تاب خودش را لای ماشینها میکشاند به آنطرف خیابان. صورتش سرخ بود. شبیه صورت جهانجان خانم. نکند خودش باشد، اگر باران رفتهها را برگرداند، جان جان را هم برگردانده است حتما. بهش میگفتیم جان جان.
کمی چای را میبست گوشهی چارقدش، هرکجا که میرفت از همان چای میداد برایش دم میکردند. چای مرغی فقط میخورد.
صورتش گرد و بزرگ بود و بینهایت سرخ! آنوقتها فکر میکردم لابد هربار میبینمش تازه از حمام عمومی سر خیابان بیرون آمده و لابد آنقدر در حمام صورتش را کیسه کشیده که پوستش رفته و رسیده به رگهای بینهایتش! آنصورت گرد و سرخ همیشهی خدا لبخند بر لب داشت. کنار دیوار بر متکایی یا مخدهای تکیه میداد. چهارزانو مینشست و چادرش را تمام و کمال میکشید روی پاهایش. آنوقت بود که دستهایش را هم میدیدم. دو گلولهی سرخ آتش. یکبار دستی بهصورتم کشید تمام پوست صورتم را همراه چهار انگشتش کنار چانهام کشید. چانهام را جمع کردم و با دو چشمم، چشم چپش را دیدم، نمناک بود. صدایی از پشت سرم گفت دختر جان وسط اتاق نشستی چرا؟ دست و پایت را لگد میکنند.
تا آنروز هیچوقت آنهمه نزدیکش نشده بودم، بوی حمام نمیداد. بوی نم میداد. بوی گرفتهی پستوی خانهی خاله که شب آخر آذر میرفتیم از تویش انار و انگور و گردو برمیداشتیم و داخل مجمعهی مسی دور دالبوری میریختیم و دو دستی کشان کشان میگذاشتیمش روی کرسی اتاق مهمانی. بوی همانجا را میداد. دندانهایش برف بود. وسط حرف و خنده، گوشهی چارقدش را که حالا از چای مرغی خالی بود میکشید به پهنای صورتش و دانههای عرق را ماهرانه از رویش برمیداشت. کسی چه میداند شاید یواشکی اشکهایش را هم با همان چارقد خشک میکرد. هیچ چیز دیگری ازش بهخاطر ندارم تا همینچند وقت پیش که اسمش را دوباره شنیدم. نمیدانم چرا جان جان صدایش میکردند!
تمام آن سالها نمیدانستم که چشمانتظار پسر نوجوانش بوده که یکروز به جنگ رفته و هیچوقت نه نشانی نه خبری ازش نیامده و درِ خانه را از صبح تا اله شب و باز تا صبح، باز میگذاشته مبادا پسرک بیاید و پشت در بماند. آخر بالاخره یکروز سرما بوده، یکروز گرما. زن بهامید هیچکس دلخوش نشده بود و همچنانکه چارقدش را به پهنای صورتش میکشید میگفت ربّی کم دل و جرات بود. اگر اسیر شده باشد دوام نمیآورد. زنده میمانم تا خاکش کنم. اسم پسرک نوجوانش ربّی بود.
پسرک پروردگارش بود. نه زنده ماند و نه ربی را آوردند. آدمها با دردهایشان میروند.
باران دیگر بند آمده بود، کار خودش را کرد و رفت تا دوباره کی بیاید!
- روز خوبی داشته باشید.
پیاده شد. آرزوی داشتن روز خوب و روزگار خوب حالا بیشتر بهش میچسبید. کنار بوتهی رز سفیدی که وسط برگریزان نارونها و توتها باز شده بودند ایستاد. با یک حرکت دست موهای جلوی سرش را فرستاد زیر روسری. چشماش افتاد به سطل زبالهای کمی آنطرفتر. چند لحظهی بعد در خلاف جهتی که آمده بود دستهایش را که از زحمت نگهداری عکسها و مدارکاش خالی کرده بود، دور بدنش حلقه کرد و لکهی ابری را دید که مثل چادر جان جان روی زانوهای آن کوههای دور کشیده شده بود.
البته شاید با دنیای من سازگار نبود.